Park Yoonho
Park Yoonho
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

چشم شیطان

همه چی از ساعت 12 شب شروع شد. گراهام تو اتاقش نشسته بود. انگار وردی میخوند. درسته اون داشت کسی ک تو تمام مدت داشت بهش کمک میکرد رو احضار میکرد. با سوزن خراشی رو دستش ایجاد کرد و رو کاغذ با خون نوشت: ( ب کمکت نیاز دارم) ک همون لحظه زنی سفید پوش ک اسمش مورگتا بود احضار شد. دست ب سینه شد. با اخم ریزی گف: دوباره ازم چی میخای ؟ گراهام کمی لرزید و در جواب گف: من.... من نمیدونم چجوری از چشم شیطان استفاده کنم.
مورگتا داشت جوابشو میداد ک در اتاق باز شد.
الفرد بود. برادر گراهام. تنها داراییش.
الفرد در جا خشکش زد. ترسید : ای.... این ی شبه؟ و افتاد زمین. گراهام بلند شد. اومد نزدیک :الفرد همه چیزو دیدی مگه ن؟
الفرد سر تکون داد. گراهام دستی ب صورتش کشید. با عصبانیت گف: مگه نگفتم وقتی تو اتاقم نیا داخل؟ امشب ی غار نزدیک خونه میبرمت تا تکلیفتو روشن کنم فهمیدی الفرد(با داد)؟ الفرد با چشمای لرزون فقط سر تکون داد. حوالی 3 شب بود.گراهام کشون کشون الفردو ب غار برد. اون غار بزرگ بود خیلی بزرگ....
گراهام همه چیو برا برادرش توضیح داد و اینم گف:(تو تاریک ترین نقطه این غار نقاب سیاه پنهان شده....)
الفرد گف:نقاب سیاه؟ از اسمش معلومه خطرناکه. گراهام نیشخند زد: بایدم باشه. تو از الان زیر دستمی. این دستور مورگتا .
اون شب گراهام تو تخت داشت ب این فکر میکرد ک چجوری قراره نقاب سیاه و از دنیای ماورالطبیعه محو کنه. اصلا چرا اون باید برگزیدن این کار باشه؟! توی همین فکرا بود ک اون شب گذشت. صبح روز بعد فقط سعی میکرد قدرت چشم شیطان رو یاد بگیره ب الفردم کم و بیش قدرت ها رو یاد گرفته بود. وقتایی ک گراهام تمرین میکرد چشم درد شدیدی میگرفت و قرمز میشد. یک هفته گذشته بود. این دفعه میخاستن دوباره مورگتا رو باهم احضار کن تو همون ساعت تمام کارارو کردن ولی رو کاغذ اینو نوشتن:( امشب انجامش میدیم) مورگتا با حالت تعجبی احضار شد:منظورتون چیه؟! گراهام جواب داد: ایندفعه مث دفعه قبل نیست مورگتا. مورگتا ب الفرد و گراهام چیزی شبیه کوزه مانند داد : کارتون ک تموم شد در این و باز کنید و نقاب سیاه و داخلش کنید و برام بیارید. هردو سر تموم دادن و مورگتا ناپدید شد.
اون شب راس ساعت 3 جلوی غار رفتن. گراهام گف : آماده ای الفرد؟ الفرد سر تکون داد. وارد غار شدن. بوی نمه بدی میداد. اونا نزدیک بودن. هر دفعه چیزی از کنارشون رد میشد. اما متوجه نبودن گراهام برای الفرد توضیح داد:نقاب سیاه بدترین کسی ک میشناسم اون 2متر قد داره. صدایی نشنید. داد زد:الفرد فهمیدی؟
بازم صدایی نشنید. وقتی برگشت ک ب الفرد بفهمونه جواب باید بده کسی رو ندید. همه جا رو دید اما کسی نبود. کسی با صدای کلفت و جذاب اما ترسناک گف:میبینی گراهام؟
گراهام از جاش پرید اون نقاب سیاه بود.
گراهام دید الفرد تو دست اون مردکه.
گراهام با بعضی ک تو وجودش شکل گرفته بود گف: بازم یکی دیگه از با ارزش ترین کسامو میگیری؟ چطوری ب خودت جرعت میدی؟
نقاب سیاه پوزخند زد: از اینکه مردم بترسن و گریه کنم خوشم میاد.
گراهام از حرفش ناراحت شد با عصبانیت تکنیک چشمه زلال رو اجرا کرد و ابی عین ابشار رو سر نقاب سیاه ریخته شد و الفرد ب زمین پرتاب شد. گراهام فریاد زد:چرا دنیا رو ب جای بدی تبدیل کردی؟ چرا باعث شدی همه ازت متنفر شن؟
نقاب سیاه خشمگین شد و جیغ بلندی زد.
گراهام نفس عمیقی کشید:این دفعه اجازه همچین کاری رو بهت نمیدم. دیگه نمیزارم ب مهم ترین فرد زندگیم اسیبی برسونی. گراهام اون لحظه هیچی براش مهم نبود. داشت حرکت چشم شیطان رو انجام میداد. دستش رو روی چشماش قرار داد و عللامتی ژاپنی رو چشمش قرار گرفت(دور شو) اون کلمه کمی نقاب سیاه رو ترسوند. دور بدن گراهام پر از خطوط قرمز شد. گراهام با تمام جونش فریاد زد:ب گور برو ای پلید. گراهام ب بالا پرتاب شد و سر نقاب سیاه رو زد:کله نقاب سیاه ب پایین پرت شد. الفرد سریع دوید. و در کوزه رو بار کرد تو تعجب بود ک اون مرد 2 متری چجوری تو اونجا جا شد. کارش ک تموم شد با نگرانی ب سمت گراهام رف. بغض گلو الفرد ترکید:گراهام خوبی؟؛
گراهام از خونی ک از چشمش میومد گف:خو.. ش.. حالم.. حالت... خوبه..... الفرد. الفرد شرو ب گریه کرد داد زد: من بهت نیاز دارم چرا الانن؟
اون لحظه چهره ای ک ب یاد الفرد موند لبخندی بود ک ب لبای گراهام بود.

شیطان
هرچی فکر میکنم میبینم باعث همه‌ی بدبختیام فقط خودمم..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید