Park Yoonho
Park Yoonho
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

کلبه جنگلی

خاطرات پشت سر هم تکرار میشن و روزا میگذرن

امید وار بودم ک از این جهنمی ک توش بودم بیرون میومدم و غرق نمیشدم

همه چی از اونجا شروع شد ک من ی زندگی عادی داشتم تا اینکه اتفاقی ک هرگز نباید میوفتاد اتفاق افتاد.....

من و دوستام ب ی کلبه وسط جنگل رفته بودیم تا از حرفایی ک محلی های اونجا میگفتن مطمئن بشیم اونا میگفتن اطراف این کلبه روح هایی پرسه میزنن ک ممکنه کارایی کنن ک ب ذهن شماعم نرسه

شب بود من و ویلیام داشتیم برای شب اتیش درست میکردیم بقیه بچه ها داشتن صندلی ها رو میاوردن تا کاری ک براش ب اینجا اومدیم رو انجام بدیم

حوالی ساعت 12 شب بود ک ما شروع کردیم ب روشن کردن شمع و گذاشتن تخته روح

تمام قوانینو انجام دادیم بعد چند دقیقه ما هیچ چیزی حس نکردیم اما حدود 10 دقیقه بعدش صدای جیغی از اطراف اومد کایلی یهو ترسید و ما سعی کردیم ارومش کنیم و بگیم چیزی نیس دوباره شروع کردیم با تخته روح ور رفتن ک ما ی سوال ازش پرسیدیم :میتونیم باهم دوست باشیم؟ و اون چیزی جواب داد ک صندلیم رو پرت کردم اون اصلا رو تخته روح چیزی نگف بلکه توی گوشم گفت همه انسان ها دشمن منن و بهتره فرار کنید

سعی کردم اروم باشم داد زدم چرا ادما رو دوس نداری دلیلش؟

و از اون وقت ب بعد صدایی نشنیدم شب همه با استرس تو کلبه خابیدیم و ساعت 4 صب بود ک صدای جیغ کایلی اومد همه بلند شدیم و دیدیم اون ب حالت بدی بالای دیواره انگار عنکبوته بچه هارو بردم عقب :کایلی داری چیکار میکنی؟

خندید و گف :کایلی؟ اون چند ساعتی هس ک رفته و بازم نیشخندی زد

اون شروع کرد ب حمله کردن بدو بدو رفتم سمت اشپز خونه با استرسی ک داشتم چاقو و برداشتم و ب شکم بدن تسخیر شده کایلی زدم

ولی اون هیچیش نشد و ب جاش عصبی شد:هوی پسره داری چ گوهی میخوری هان؟ و شروع کرد ب حمله کردن بهم ک رافائل جلوشو گرفت اما اون حرکت نکرد ی چیزی از بدنش رد شده بود وقتی چشامو مالوندم چشامو گرفتم اون روح چش بود؟ چ قدرتی داش؟ چطور تونست؟ اون با ناخونایی ک ناگهانی بزرگ شده بود ناخوناشو از دهن رافائل رد کرده و بود و اون داشت خون بیرون میریخ

نمیتونستم تکون بخورم یکی یکی بچه ها داشتن جون میدادن تا رافائلو نجات بدن و تمام اونا جلو چش من کشته شدن و خونشون همه جا ریخت در اخر من چاقو رو سفت گرفتم و داد زدم و ب سر بدن کایلی اسیب زدم و خون تو صورتم پاشید ولی اون هنوزم زنده بود فقط من و ویلیام بودیم ک زنده‌ بودیم اون تنها امید من بود اون روح عصبی تر شد و خاست بهم حمله کنه ک ویلیام با پاش لگد زد و اون افتاد و بهم گف: با شماره 3 من ازینجا میریم بیرون باشه؟ سرمو تکون دادم اون شمارشو شروع کرد:1...... 2......3 سریع در و باز کردم و دست ویلیام و گرفتم ک روح پای ویلیام و گرفتم اونو داخل کشید و دستای روح داشت صورت ویلیامو چنگ میزد و ویلیام گریه میکرد داد زد:برو فرار کن حداقل تو زنده بمونن خود ب خود اشک از چشمام اومد و بدون توقف از اونجا در رفتم و با ب یاد اوردن اون خاطرات قلبم ب درد اومد.........

زندگی عادیروح
هرچی فکر میکنم میبینم باعث همه‌ی بدبختیام فقط خودمم..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید