رویایی دیدم
من در آغوشت بودم و تو در سکوت نوازشم میدادی
نسیم بهار ، سوزش آفتاب را خنثی میکرد ؛ در آن لحظه خورشید چیزی جز نور نبود و ازاری نداشت . هوا صاف نبود اما ابر ها بود که آسمان را نقاشی کرده بود
دست در دست هم ، کنار همدیگر بودیم
ساکت بودیم ، شاید چون در وصال آن زبانت نیست که حرف میزند بلکه روحت است . حتی در سکوت هم نشاط عشق وجود دارد
آغوشت مثل همیشه گرم بود . هر حرکت دستت را حس میکردم .
نغمه ی پرندگان را میشنیدم . چه دلنشین ! میتوانم ذوق را صدایطان بشنوم ...
رویایی دیدم که کنار هم بوده ایم
اما افسوس که فقط همین بود .
رویا...