میدویدم. درخت های جنگل به قدری بلند بودند که احساس میکردم در ماز گیر افتادهام.پاهایم خسته بودند؛ اما لحظهای نبود که صدای خش خش برگ های زیر پاهایم و نفس نفس زدن من قطع شود. نسیم پاییزی به سرعت به صورتم میوزید؛ آنقدر بود که صورتم سر شده بود. ترس تمام وجودم را گرفته بود. صدای پای آن موجود هر لحظه بیشتر میشد و هر بار با شتاب تر به گوش میرسید. اما این موجود نه شیری عصبانی بود و نه خرسی گرسنه؛ نام این موجود بزرگ "سوگ" بود. هیولایی که معروف به تلهی آغوشش بود. او طوری شکارش را فرا میگرفت که دیگر نمی توانستند زندگی کنند.
روی سنگی نشستم تا نفسم بالا بیاید؛ که ناگهان صدایی را کنارم شنیدم.
"تا چقدر دیگر میخواهی فرار کنی؟" روباهی بود.
نفس نفس زنان جوابش را دادم " تا ... تا جایی که...سوگ ولم کند."
"اگر سوگ ولت نکند چه؟ بعدش چه کار میکنی؟"
ساکت بودم. اگر ولم نکرد چه؟
روباه لحنش را آرامتر کرد "عجیب است که انسان ها از هر احساسی و هر تغییری فرار میکنند، در صورتی که همین ها دنیا را میسازند."
" الان منظورت چیست؟"
"منظورم این است فرزندم؛ سوگ هیچوقت ول نمیکند. او دارد هر روز با همه زندگی میکند. بعضی ها با هر آغوش بلندتر فریاد میکشند و بعضی ها با هر آغوش ساکتتر میشوند. جنگ احساس و انسان همیشه پا بر جای است. اما سوال من از انسان این است؛ وقتی سوگ کوچک میشود، چرا جنگ؟ چرا فرار؟." و روباه رفت.
بعد از حرف های روباه دیگر پا به فرار نذاشتم. به صدای پایش گوش دادم. هر بار بلندتر ، هر بار نزدیکتر؛ تا این که جلوی من ایستاده بود.
سوگ کنارم نشست و من را در اغوشش نگه داشت. نفسش به من میخورد. در آن لحظه خاطراتی به یاد آوردم. خانهای که به آن نمیشه برگشت، دوستانی که دیگر در کنارم نیستند، محبت هایی که دیگر جایی پیدا نمیشوند، کسی که قبلا بودم، قلبی که قبلا داشتم. اشک از چشمانم جاری شد. سوگ فقط سکوت کرد، حامی اشک هام شد و من فقط در او فرو رفتم.
الان سال هاست که کنار هم نشستیم. بعضی اوقات یادم میره در آغوشش هستم و بعضی اوقات آنقدر فرو میروم که دیگر منی وجود ندارد، فقط سوگ میماند. اما دنیای من دور او نمیچرخد. زندگی من هنوز هست. من هنوز زندهام.
اما جایی از حرف های روباه اشتباه بود. سوگ هیچوقت کوچک نشد. او من بود که بزرگ شدم.