ویرگول
ورودثبت نام
Roohak
Roohakروحکی هستم. با آرزوی امید
Roohak
Roohak
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

فصل ناگفته بین بهار و زمستان

برای این که از رود های مچش خون نریزد،دخترک در فصل ناگفته‌ای بین زمستان و بهار زندانی شده بود.

در فصلی چند ثانیه ای

فصلی پوچ

فصلی که شکوفه ها جرئت شکفتن را ندارند

مرغ ها شکست عشقی می‌خورند

سبزه‌ی سفره‌ی هفت سین برایمان گریه می‌کند

و آلبوم های بچگی می‌پوسند.

فصلی که بشریت به آن کندویی که دیگر عسلش تلخ شده نگاه می‌‌کند

و از همسایه‌ی طبقه‌ی بالا می‌پرسد که چه شد این طور شد ؟

و مدام فحش میدهند که این ساعت کوفتی که خلق کردی ظالم ماست ؟

و بنده هایت چه گناهی کردند ؟

چه گناهی که این در این زندان اسیرشان کردی ؟

چه گناهی ؟

و آن پسر جوابی جز "متاستفم" نمی‌تواند بدهد

دخترک هم روزی جزوی از آنها بود.

از کار های همسایه سر در نمی آورد.

و فریاد می‌زد که می‌خواهد آزاد شود

آزاد از آن ستمگر رومیزی

آزاد از آن دنیای پوچ

آزاد از چسب زخم های روی مچ هایش

آزاد از آزادی

اما دیگر گلویش برای همچین کارهایی می‌سوخت

عضله های ابرو هایش دیگر درد می‌کردند

و گیاهان روی چشمش دیگر زیادی آبیاری شده بودند

پس فقط یک زیرانداز روی این چمن های له شده پهن کرد که دراز بکشد.

و به ابر های طوسی که ساکن ماندند نگاه می‌کرد

به خورشید خاموش

به کندو های گندیده

به آن درختان فرسوده‌ای که خودکشی شکوفه های خودشان را دیدند

به فحاشی رهگذران هم گوش می‌داد و می‌خدید و با خنجرش بازی می‌کرد.

‌و در اوقاتی هم به همسایه طبقه بالا خیره می‌شد ‎‌

با دل لبریزش

ولی حرفی نمی‌زد چون می‌دانست که همسایه فقط با چشمان گریان برمی‌گشت و می‌گفت"متاستفم"

و در آخرین روز های زندگیش

دخترک به همسایه نگاه می‌کرد

بیشتر از قبل

به همان پسری که هدفون روی گوشش کاری کرده بود موهایش شلخته شود و داشت املت درست می‌کرد

و املت را سوخته بود

باورش نمی‌شد که این پسر خالق جهان است!

بهش خیره شد.

و به عقیده‌ای رسید که شاید دیگر آن خالق خسته تر از آن بود که برای جهانش دستاویزی شود

و شاید دیگر اندوهی که به دوش می‌کشد بیشتر از آن بود که بتواند غم دیگران هم درک بکند

شاید جوان تر از آن بود که خدا باشد

پس بهش لبخند زد...

همسایه هم آهنگ را از گوشش در آورد و لبخند دختر را پس داد

دخترک درختی را تبدیل به صندلی خودش کرد.

"نمی‌‌خوای آزادم کنی ؟"

"نه. آخه میدونی از تضاد پیراهن زردت و دنیای طوسیم خوشم میاد "
"چیه دوسش داری؟"

"نه خودتو دوست دارم"

مردمک دخترک گشاد شد و همسایه آرام آرام آمد پایین و کنار دخترک نشست

"از زخم هایی که امروز به خودت زدی باخبرما"

"می‌دونم"

صداش کمی ترک خورد " از جهانم نرو! اینجارو تنها نگذار! "

دخترک یک دستش را گرفت، در دست دیگریش هم خنجرش" دیگه خسته شدم"

"منو تنها نذار!"

اما دیگر زیر انداز آبی رنگ خون شکوفه ها را گرفته بود

سرای ناامیدی دیگر پیراهن زردش را از دست داده بود

همسایه هم فقط انگشتانش را لای موهایش گره زد

و به درختان فرمان خم شدن را داد

به ابر فرمان باران را

به شکوفه ها قبر شدن را

و حرف همیشگیش را زد

"متاستفم"












۵
۲
Roohak
Roohak
روحکی هستم. با آرزوی امید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید