یک روزی چشم بهم گفت "میدونی که مغز هیچوت از تو خوشش نیامده ؟"
"بله میدانم"
"ناراحت نمیشوی ؟ که هیچوقت به عنوان چیزی خوب دیده نمیشوی؟ که همیشه شما را به عنوان نشانهی اندوه میبینند؟"
"خیر"
"چرا؟"
" چون من فایده هم دارم. فایده ای که کسی نمیبیند."
"و آن فایده چیست؟"
"وقتی من کنارت مینشینم، همه من را میبینند و متوجه اندوه این انسان میشوند و میفهمند که نیاز به کمک دارند؛ اما نمیگوید.
من، درد پنهان را نشان میدهم.
من، سختی این دنیا را محو میکنم.
انسان به من نیاز دارد
برای همین است که میگویند اشک مانند الماس است..."