ویرگول
ورودثبت نام
Roohak
Roohakروحکی هستم. با آرزوی امید
Roohak
Roohak
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

مهاجرتش

یک ساعت مانده بود.
در چمدانش را بست و محو افکاری بود که فریاد می‌زدند فقط یک ساعت مانده بود.
دیوار های سفید اتاقش پر از لکه های جوهر مشکی بودند. لکه ها می‌گریستند که مارا تنها نزار
تخت آشفتش فریاد می‌زد که برگرد و بخواب
بوی عطر قدیمیش گفت که برگرد به خاطره ها
لامپ کوچک و سوخته ناله می‌کرد که نرو
نرو از این خانه‌ی پوشالی
که من نورانی می‌مانم که بمانی
نرو!
اما رفت...
بیست دقیقه مانده بود.
در تاکسی غرق آهنگ بود و آخرین طلوع آفتاب را تماشا می‌کرد
خواننده می‌خواند که ای امید سرزمین ترکم مکن
زجه های درختان ولیعصر شایعه می‌کردند که او قلبی ندارد که دارد مارا به این جهنم می‌سپارد؛ که دارد مارا تنها می‌گذارد
و خورشید و ابر های آبرنگ مانند هم فقط در سکوت اشک ریختند.
چشم هایشان فرا می‌خواند که نرو
نرو !
اما توجهی نکرد و رفت.

ده دقیقه مانده بود.
در فرودگاه بود که چیزی از چمدانش به زمین افتاد
دفترش بود. لکه های جوهر قلبش بود.
دفتر به پایش زنجیر زد
اصرار کرد که نرو
گریه کرد که نرو
فریاد زد که نرو
"حداقل من را با خودت ببر
حداقل من را در یاد داشته باش"
نرو !
اشکش در آمد. اما فقط آن را انداخت دور و رفت

پنج دقیقه مانده بود
صدای چرخ های چمدانش را از هرچیزی بلندتر می‌شنید
ایستاد.
آخرین خدافظی هایش را گفت
صدای گریان مادرش این منظور را می‌رساند که دلتنگ می‌شوم
آخرین بغلم هایش را کرد
بوی آغوش پدرش برای اولین بار برایش اندوه‌ناک بود
آخرین بزن قدش هایش را زد
طاقت نداشت که دیگر دوستانش را نبیند
خنده ای بر لب زد
آخرین لبخندش را زد
همه گفتند که نرو
نرو که میمیریم
نرو
اما رویش را برگرداند و دوباره صدای چرخ های چمدان را در آورد

دو دقیقه مانده بود
صدای خنده های بقیه مسافران در گوشش سوت می‌کشید.
اشک هایش نمی‌گذاشت که عدد پروازش را ببینید
دلش زمزمه می‌کرد که نرو
افکارش داد می‌زدند که اینجا جایت نبود برو!
دلش باز آرام گفت که خاطراتت چه؟
افکارش متقاعدش می کردند که آیندش مهم تر بود
دیگر دیوانه شده بود
آخه مگر می‌شد بوی سیگار بهمن را
صدای سنتور در خیابان هارا
مقنعه های امضا شده را
زنگ فارسی کلاس اول را
ایران را
وطنش را از یاد ببرد؟
مگر می‌شد از این پاره ی دل دور شد ؟
مگر می‌شد که برود؟
مگر می‌شد ؟
...
نفسی کشید
آخرین نفسش را
سوار هواپیمایش شد
ده ثانیه مانده بود
اشک هایش دیگر روی گونه هایش خشک شده بود
پنج ثانیه مانده بود
شالش را در آورد
یک ثانیه مانده بود
و به بیرون نگاه کرد. برای آخرین بار به ایران نگاه کرد
ایران گفت نرو
اما فقط لبخند تلخی زد
و رفت...












ایران
۳
۰
Roohak
Roohak
روحکی هستم. با آرزوی امید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید