G.dragon
G.dragon
خواندن ۱ دقیقه·۱۴ روز پیش

گنج روی کوه

یادم است 2 سال پیش آن کوه را دیدم.

کوهی که روی آن گنجی بود. به سمتش قدمی برداشتم و آن طور شد که جهانم با آن گره خورد. هر روز یک قدم نزدیک تر، هر روز امیدوارتر. بعد از مدتی مردم دیگری هم آن گنج را می‌خواستند. کسانی که از من پا های بلند‌تری داشتند، کسانی که کمتر خسته می‌شدند ، کسانی توانمند تر، کسانی بهتر.

پس دویدم.

دویدم

با پا‌های کوچکم می‌دویدم ، با ریه های ضعیفم نفس
می‌کشیدم

دویدم

پا‌هایم را روی زمین می‌کوباندم . هر بار محکم تر، هر بار ناامیدتر

آخر مگر راه طولانی برای پاهای کوتاه بود ؟

مگر رقیب های توانمند برای کودکی ضعیف بود ؟

مگر آرزو های بزرگ برای کسی کوچک مانند من بود؟

اطرافیانم را نگاه کردم. کسانی بزرگتر، کسانی بهتر

دویدم

دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم

باز هم دویدم

دویدم

دیگر دیوانه شده بودم!

باز هم دویدم

اشک ریختم

اما دویدم

خودم را گم کردم

باز هم دویدم

دویدم !

اما نرسیدم !

نرسیدم...

و به زمین خوردم

شکست خوردم

...

حالا می‌پرسید گنج چه بود ؟

یک قلم ،قلم نویسنده

شاید بخت من کوچک همین بود.

که همین نویسنده‌ی طرد شده و نامرئی بمانم.

که نوشته هایم کنارم خاک شوند؛ که خوانده نشوند...

که به آن کوه فقط زل بزنم

که بدوم، اما نرسم



گوست هستم. 13 ساله ای با آرزو های بزرگ برای نویسنده شدن:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید