"اگر شما را کاشته بودند، چه سبز میشد؟"
استادم روی صندلی خود نشست و منتظر جواب من ماند.
" یک گل... رز؟"
"چرا؟"
"چون خوشگله؟"
"این طور نمیشود. بیشتر فکر کن. اگر همه در دنیا میتوانستند یک حرف بداهه بگویند و به خود بگویند فیلسوف که دنیا دیگر بی ارزش میشد."
اگر من را میکاشتند، چه سبز میشد؟...
" شاید گلی لطیف میشدم؛ با گلبرگ های رنگی و نرم. شاید آن موقع میبود که ضعیف بهم میگفتند زیبا.
یا شاید کاکتوس میشدم در صحرایی گرم. شاید وقتی وضیعت سخت من را ببینند به من بگویند قوی."
استادم نیشخندی زد.
" هیچ قانونی در دنیا وجود ندارد که گل بخاطر لطافتش ضعیف و کاکتوس بخاطر مقاومتش قوی است. اهمهی این ها نظر انسان ها بوده.پس حالا چه ؟ حالا جوابت چیست؟"
صدای سکوت و بوی قهوه ی استاد در اتاق پیچید. به حرف استاد فکر کردم. و در آخر جواب دادم.
"گیاهی که نه خوب است نه بد
نه زیبا نه زشت
نه ضعیف نه قوی
گیاهی که در اصل بی ملاک است؛ اما این نگاه انسان ها است که بر روی آن قیمت میگذارد"
شاید به عنوان انسان هم همین هستم. شاید همه چیز د ردنیا همین است.
بی ملاک...