
"و در زمانی که زیر بارون ایستاده بودم و به او نگاه میکردم که چطور بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند میرود"
او هرگز به پشت سرش نگاه نکرد هر چه دور تر و دور تر میشد تکه،تکه های قلب شیشه ای من به زمین می ریخت که در تک به تک آن شیشه های شکسته که بر روی زمین ریخته انعکاس چشم هایش که چطور مرا نگاه میکردند بود.
زمان ! آه ای زمان!
دقیقا نمیدانم چقدر طول کشید تا برود شاید دو یا سه دقیقه ولی برای من زمان يخ زد بود سردی زمان آرام آرام بند بند وجودم را در بر میگرفت!
زمان سپری نمیشد ولی در آن زمان های یخ زده ،بارانی بی صدا و بی اختیار از چشمانم جاری می شد ............. .
(پایان)