گفت:"تو نتوانستی صبر کنی،نتوانستی صبرکنی و منتظرم بمانی"
حرفش را تایید کردم و گفتم:"نه،چون دیگر قلبم از غم و غصه خونین شده بود." ... اضافه کردم :"پس من شرط را باختم". او فکری کردو گفت:"آدم باید گاهی در زندگی دلتنگی راهم تحمل کند.
گفتم:هنوز یادت میآید که آن شب چه برفی میبارید؟ هنوز به یاد داری که موهایت را نوازش کردم؟ هنوز یادت هست که وقتی تاکسی آمد ناقوس های کلیسا به صدا در آمدند؟ و بعد تو رفتی ...
او گفت: همه چیز را به یاد دارم و همه چیز به نظرم مثل یک فیلم است، مثل اولین قسمت یک نمایش، مثل یک فیلم خیلی ...رمانتیک.
او مرا به سوی تنهی درخت پرتقالی کشید که زیر آن نشسته بودیم. شاید هم من اورا به آن سو کشیدم، به طور دقیق یادم نیست. او گفت: حالا میتوانی به من اظهار محبت کنی، جان اُلوا. بالاخره دوباره توانستم تورا به دست بیاورم."
سر انجام دختر پرتقالی قواعدش را تعیین کرده بود. لبش مزهی وانیل میداد و مویش بوی لیموی تازه.