با تموم شدن هر داستان صادق هدایت من هم دلم هوس مردن میکند . تورا اول در غم بعد در عاشقانه هایش غرق میکند سپس در اوج میکُشد.
مثلا اینجارا بخوان:
"واسیلیچ ویلون را با احتیاط روی تختخواب گذاشت و به هاسمیک تعظیم کرد. یک تعظیم دستپاچه و ناشی بود. بعد گفت: بفرمایید... خواهش میکنم بفرمایید توی اتاق؟
مثل اینکه لغت دیگری برای تعارف پیدا نکرد.با حرکت دست و کرنش دعوت خود را تکمیل نمود. هاسمیک بی آنکه از خودش بپرسد چراآمده، بدون اراده با قدمهای اهسته وارد اتاق شد و روی صندلی راختی کنار در نشست. نگاهی به اطراف انداخت سورن انجانبود. واسیلیچ در را بست.
اتاق سرد محقر و اثاپه انجا مرکب بود از یک تختخواب درهم و برهم که ملاقه قلمکار ان مدتها میگذشت عوض نشده بود، صندلی مندرس، یک میز کهنه که رویش کاغذ، نت موسیقی، پوست سیب، کلوفان، خاکستر پیپ و عکس مردی با موهای پریشان که گویا مصنف موسیقی بود همه اینها درهم و برهم دیده میشد. یک چراغ الکلی دود زده و دو بطری هم در طاقچه بود. عکس رنگ پریده زنی نیز به دیوار اتاق دیده میشد. زمین از زیلوی خاک آلودی مفروش بود از همه اتاق و صاحبش که روی لباس او از کثرت استعمال برق افتاده بود،بوی مرگباری فقر و نکبت متصاعد میگردید که بوی الکل سوخته،دود توتون وبوی تند عرق در آن مخلوط شده بدد.
دو سه دقیقه در سکوت دشواری گذشت. واسیلیچ مثل اینکه غفلتا فکری به خاطرش رسید رفت از توی درگاه گیلاس کوچکی برداشت روی دسته صندلی هاسمیک در نعلبکی گذاشت. یک شیشه ودکا هم اورد در آن ریخت و گیلاس آبخوری خودش را هم پر از ودکا کرد و گفت : بفرمایید بخورید هوا سرد است" گیلاس خود را به گیلاس هاسمیک زد و تا ته سر کشید . هاسمیک گیلاس را تا لب خود برد. بوی عرق زیر دماغش زد کمی نوشید و با دستمال لب خود را پاک کرد. عرق گرم و سوزان از گلوی او پایین رفت.
واسیلیچ جلو آمد و با دست لرزان خواست گیلاس هاسمیک را دوباره پر کند، ملتفت شد که هنوز نخورده است باقی ودکا را در گیلاس خودش ریخت. به میز تکیه کرد،چشمهایش می درخشید و مثل اینکه با موجود خیالی حرف میزند بریده بریده گفت :" ببخشید خانم ... من چیزی برای شما نداشتم... من نمیدانستم ایا ممکن است کسی به فکر من باشد؟... ببخشید خانم... )دست روی پیشانی خود کشید) چطور ممکنست؟فقط ذر خواب همه چیز را میشود دید. در خواب همه چیز ممکن است. چند سال پیش که در صوفیا بودم، همین دختر)اشاره به عکس دیوار کرد)، .. نه نمیخواهم یادم بیاید... نیمرخ شما هم شبیه است... در کافه همیشه من به نیمرخ شما نگاه میکنم... چه چیز غریبی!... یادم است در خواب دیدم همین دختر.... من ویلون میزدم وارد اتاق شد ... خیلی نزدیک آمد دستهایش را گرفتم نشست و حرف هایی که فقط در خواب میشود گفت... یک دقیقه، فقط یک دقیقه بود... (هاسمیک حرمتی از روی بیطاقتی کرد) واسیلیچ به تعجیل گفت:" شاید از اینجا میگذشتید صدای ویلون مرا شنیدید... همین الان... اجازه بدهید ویلون بزنم ... خانم به سلامتی شما."
گیلاس را بلند کرد و سرکشید. هاسمیک هم ناچار گیلاس را نزدیک لب خود برد. واسیلیچ قیافه موقر به خود گرفت، ویلون را با احتیاط برداشت زیر چانه اش گذاشت و شروع به زدن کرد. سرنادشوبرت بود. از ارتعاش سیم ویلون لرزه به اندام هاسمیک افتاد. مثل اینکه ساز به حواس کرخت شده او جان تازه بخشیده. واسیلیچ آرشه را روی سیمها غلت میداد، خم میشد، بلند میشد، مانند اینکه میخواست با تمام هستی خودش به ساز جان بدهد. میخواست آنچه را که با زبان نتوانسته با هاسمیک بفهماند، شاید بوسیله ساز بتواند به او بگوید .موهای جو گندمی پریشان او خیس عرق دور صورتش ریخته بود، نیمرخ او با بینی بلند، رنگ پریده مایل به خاکستری، پای چشم تای کبود، نگاه حیرت و گوشه لباهاش که ول شده بود و بیهوده سعی میکرد به هم بفشارد؟ منظره ترسناکی داشت. ولی ناگهان حالت صورتش عوض شد، مثل اینکه در دنیای مجهول و افسونگری جولان میداد و از نکبت زندگی خودش گریخته بود. شاید در این دقیقه اپ حقیقتا زندگی میکرد چون گمان میکرد بری همزاد و یا سایه معشوقه قدیم خود، برای کسی ساز میزند که میفهمد و بلخره هنرش اورا جلب کرده بود، شاید خوابی که دیده دوباره جلو او در عالم بیداری مجسم شده بود. با تمام قوا هنرنمایی میکرد. شاید این بهترین قطعه ای بو که در عمر خود اجرا میکرد . اما همین که به طرف هاسمیک برگشت و خواست در چشمان او تاثیر ساز و احساساتش را دریابد، ملتفت شد که جای او خالی است. هاسمیک رفته بود و لای در را باز گذاشته بود. ناگهان ویالون را از زیر چانه اش برداشت، جلو آمد دید گیلاس ودکا کمی از سرش خالی شده ، به ته سیگای که در نعلبکی افتاده بود سرخاب لب هاسمیک چسبیده بدد و دود آبی رنگی از آن پراکنده میشد و در هوا موج میزد!
واسیلیچ ویلون را روی میزپرت کرد. دستها را جلو صورت خود گرفت و در حال سرفه روی تختخواب افتاد."
_تجلی
_صادق هدایت