اونقدری حالم بده که دیگه عادت کردم ته قبلم یکی هست انگار که باصدای بلند دادو فریاد میکنه که به خودت بیا بسه دیگه اما دیگه دیر شده برای بیرون اومدن از این منجلاب که خیلی بده که قراره ابدی باشه ومن بدون توجه به همه ی این سر وصداها به راه خودم ادامه میدم بعضی اوقات اشک میریزم وادامه میدم اما کسی به دادم نمیرسه مردم جون بقیه اگر که بمیرند کشته بشن هم مهم نیس چه برسه به اینکه بخوان کمکی درحق کسی انجام بدن🥲 حتی بعضی اوقات که شرایط خیلی دیگه بیش حد افتضاحه با قرصه که میتونم تحمل کنم وادامه بدم اما مطمئنم خیلی زود متوقف میشم چون هیچ جوره نه تا به الان ونه هیچوقت دیگه من منی که زندگیم رو جور دیگری دیده بودم تحمل نمیکنه زیر این همه فشار روانی یه جا دیگه واقعا می بره که اون زمان دیر نیس خیلی واضح حس میشه که چیزی دیگه نمونده که وایسی و هیچ چیزی هیچ چیز واست مهم نباشه و من ناتوان تر از اون چیزیم که بخوام جلوی این روند رو بگیرم انگار که سرنوشت اینجوری واست خواسته وکار تو وچیزی که ازت برمیاد فقط تحمل کردنه که اونم تا یه حدی میشه ادامه داد...