با یک شلیک شروع می شود و در کنار می رود و او به کمک خون گرم و ماهیچه های منقبض شده ی پاهای عقبی اش با یک جست به پیش میرود. با تمام توان می تازد و جانش معطوف این میشود که از کسانی که همراهش قویا در حال تازیدنند پیش افتد. پره های بینی اش از هم دور می افتند و هوا را به درون ریه میمکند و پاهایش مدام بر زمین زخم می زنند و او تنها نرده ها را دنبال می کند و پیش میرود و فقط پیش میرود و می تازاند ، بارها و بارها . اما او می بیند. آری ، همقطارانش را می بیند که دیگر پیش نمی روند و خسته از این تازاندن مکرر پاهایشان را می لغزانند و با پروازی به درازای یک زندگی ، خسته در آغوش زمینی که بارها و بارها با سم هایشان بر آن زخم زده اند می افتند و با یک شلیک تمام میشوند و او خوب می داند که روزی چون آنها خسته خواهد شد و همان طور که همه چیز با یک شلیک شروع شد با یک شلیک تمام خواهد شد.
لابد این تصور یک اسب از زندگی است. زندگی بین دو شلیک. ایکاش من هم اسب بودم و هرجا که قادر به ادامه نبودم ، سوارم با یک شلیک پایانم میداد. آری، سوار میداند خستگی چیست. اما من نمیفهمم که چرا اطرافیانم این را درک نمی کنند. من هم به سان اسب خسته ام. من شیرینی ها را چشیده ام ، تلخی ها را نیز. عشق را مزه کرده ام ، امید را نیز و طعم گس نا امیدی را روی پرزهای زبانم یافته ام. من برای زنده ماندن زور خود را زده ام و این همه چون روزهای پی در پی ، تکراری شده اند و ملال آور. چه میتوانم بکنم یا باید مانند دیگران به این ملال عادت کنم و زندگی را با پستی به ملال خواری گره بزنم و انسانیتم را در خویش به لجن بکشم یا خود را با پایانی هر چند تلخ از این پیش آمد ناگریز برهانم . از یک ملال زهرآگین و نا تمام از یک ملال خواری همیشگی. آری ، ایکاش من اسب بودم یا شاید مانند نواری بودم که حرف هایم را بر آن ضبط میکنم. آری ، نوار هم زمانی که خسته شود پاره می شود. این را نوار نیز خوب می داند اما اطرافیانم ...
نوار این جا پاره شد اما پدرم خودش را به پایان نرساند. او پنجاه سال دیگر با تنفر کامل از خود به حیاتش ادامه داد بی آن که حتی کسی برای لحظه ای اندک هم که شده ردی از لبخند بر روی لبانش ببیند و تنها و تنها با نفرت مالیخولیایی عمرش را سپری کرد و در تختش جان داد.