Morad oliayi
Morad oliayi
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

ملاقات با مرگ ۱

پر از شوق و شور بودم و جهان برایم به اندازه ی یک گاز از بستنی چوبی ساده و لذت بخش بود. شاد بودم اما زمانی که مرگ را دانستم ورق به کلی برگشت. سیاهی مبهم و مه آلودی که همه ی آمال و اعمالم را بی معنا ساخت و پوچی را بر من مستولی کرد. دیگر هیچ حرکتی ارزشمند نبود. زیرا انگیزه ها ثمن خویش را باخته بودند و این بسیار حزن انگیز بود و شاد زیستن با غم ناممکن. تنها چیزی که غم میزاید اندیشه است زیرا تا بهرحال هیچ انسان شادی را ندیده ام که بیاندیشد. آری، من می اندیشم چون غم دارم و غم دارم چون مرگ دارم. یک سوت پایان برای یک مسابقه ای بی پایان که هیچ کس از آن کامیاب بیرون نمی آید. یک ناکامی عظیم برای همه و من سالهاست که اینها را میدانم و می اندیشم، اندیشه ای که شب و روزم را یک رنگ کرده است. سیاهی مطلق، و برای گریز از آن چاره ای جز فراموشی نیست که آن هم در پس خر مستی های مدام و افیون وجود دارد و سرانجام به جایی رسیدم که خود و آنچه آرزومند بودم را نیز از خاطر بردم. آری دیگر وقت ملاقات با کسی که این همه سیاهی را ارمغانم کرد رسیده بود مرا در آغوش بکش ای رفیق قدیمی ای مرگ.

مرگ
جنگ شکوه غرایز است. یک سمفونی بزرگ و سترگ. در جنگ یا باید برد یا باید مرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید