افسانه درودگر
افسانه درودگر
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

چند دقیقه به دارازای چند ساعت

پشت فرمون بود که چشماش سیاهی رفت سرش افتاده بود روبه جلو گفتم ترمز کن ... ترمز کن فایده نداشت داد زدم بزن رو ترمز... انگار عکس العمل طبیعی بدنش بود یا شایدم مغزش به فرمان من شد پاشو کوبوند رو ترمز ، فرمونو گرفتم سمت راست رفتیم تو پلاستیکای قرمزی که خروجی همت به اشرفی بود و ایستادیم
سریع دستی رو کشیدم پیاده شدم
لامصب ۲۰۷ دسته پشتی صندلیش وسط صندلیاست
با بدبختی کمربند رو باز کردم صندلی رو خوابوندم
رنگش زرد شده بود چشماش نیمه باز بود و از گوشه چشماش اشک سرازیر بود
میزدم تو گوشش صداش میزدم فایده نداشت جواب نمیداد، همزمان ۱۱۵ رو داشتم میگرفتم
نفسش یه لحظه قطع شد دیگه نفس نکشید دستم جلو دهنش بود نفس نداشت
با مشت میکوبوندم رو سینش یهو سرفه کرد چشماش باز شد نفسش برگشت
۱۱۵ جواب داد قطع کردم
از ماشین پیاده شد نشست کنار بلوار
منم رفتم دنبالش حالش بهتر بود
سوار ماشین شد
اینبار من پشت فرمون نشستم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید