بسم الله
کتاب جنگ چهره ی زنانه ندارد به نویسندگی خانم سوتلانا آلکسندرونا مستند روایتی از خاطره ها و ناگفته های پر از بغض و حال عجیب زنان و دختران شوروی است که پا به پای مردان اسلحه به دست گرفتند و در مقابل آلمان ها ایستادند. از طریق مصاحبه با این زنان این مستند به تحریر درآمده است.
این کتاب روایت زنانی است که در جنگ زنانگی را نیافتند بلکه با روحی زخمی و کابوس های مکرر به زندگی بعدا ز جنگ ادامه دادند اما هیچوقت از خاطرات و لحظه های آن زمان جدا نشدند. لحظه هایی که حتی عشق و شادی اش هم به غمی عمیق تبدیل شده بود.
زنانی با حس و حال مادری، با روح لطیف و حساس با نیاز به زیبایی و.. در معرکه جنگ همه را به فراموشی میسپارند.
بریده ای از کتاب: "از اونجا، حتا اگه زنده هم برگردی، روحت مریض میشه. حالا که فکر میکنم کاش دستی، پایی، چیزیم مجروح میشد تا جسمم بلا بگیره. حالا روحم... خیلی دردناکه. ما خیلی جوون بودیم وقتی رفتیم جبهه. دختربچه بودیم. من حتا در طول جنگ قد کشیدم. مادرم وقتی برگشتم اندازه گرفت... یه ده سانتیمتری بلندتر شده بودم..."
حال و هوای کتاب با بریده از آن:
دربارهی چکمههای مردانه و کلاههای زنانه: «ما توی زمین زندکی میکردیم... مثل موش کور... بهار که میشد یه شاخه میآوردی و میذاشتی رو طاقچه. تماشاش میکردی و شاد میشدی. آخه فردا ممکن بود نباشی. به این خاطر به خودت فکر میکنی و سعی میکنی شاخه رو به خاطر بسپاری... از خونه برای یکی از دخترها لباس زنانهی پشمی فرستادن. ما حسودیمون میشد. با اینکه میدونستیم امکان پوشیدن لباس شخصی تو جنگ وجود نداشت. ارشدمون که مرد بود غر زد و گفت:«بهتر بود واسهت ملافه میفرستادن. فایدهاش بیشتر بود.» ما ملافه نداشتیم، بالش هم نداشتیم. رو شاخهها میخوابیدیم، روی کاه. اما من یه جفت گوشواره داشتم که همیشه از بقیه مخفی میکردم، قبل از خواب گوشوارهها رو میذاشتم رو گوشم و باهاشون میخوابیدم..
کتابی است که دوست دارم به همه معرفی اش کنم مخصوصا درجهت تکریم نگاه به زن در اسلام🦋
*این پست جهت شرکت در چالش مرورنویسی فراکتاب منتشر شده است.