بسم الله
همیشه از آرزوی سفر خارجی که می پرسیدند فقط لبنان بر زبانم بود. 😎
کتاب الی را که خواندم وارد سفری شدم که همیشه آرزویش را داشتم.
خانم فائضه غفار حدادی با متن خیلی روان و دوستانه و زبانی طنز مارو همسفر خود به لبنان و سوریه کردند.. سفری که میزبانانش از دیار فلسطین هستند و داغ دوری از وطن بر دلشان دارند و غم دوری از وطن در تک تک لحظه های لبنان گردی مشخص بود لحظه هایی پر از شوق و حسرت و انتظار و امید. 🇵🇸
زیبایی لبنان...غذاهای خاص و دل خواهش... دریا و سواحل بی قرارش... جهاد و ایمان فرزندان حزب الله اش...همه همه همراه توست با این کتاب. 🇱🇧
و در انتهای کتاب سفر به سرزمین شام و حال و هوای زینبی و زیارتی دلنشین و پر اشک. 🦋
شاید کتاب خیلی سفرنامه نباشد یعنی خیلی به معرفی آثار و مکان دیدنی و و جغرافیای کامل منطقه نپردازد و بیشتر مشروح احوالات افراد و حس و حال آن ها و در کنارش مناطق دیدنی لبنان به روش خاص خودشان است.
یکی از مناطق جذابی که در کتاب به وصف آن پرداخته اند موزه ملیتا است.. موزه ای که نشان دهنده استقامت و غیرت و مدد های الهی است.
بریده کتاب ۱:
یک دسته پرنده با تاریک شدن نسبی هوا از روی درختها بلند میشوند و دورمان میچرخند و دوباره برمیگردند سمت جنگل فادیا میگوید اسم اینها را نمیدانم اما پرندهای که نماد ملیتا است یک پرنده خاص است که از آدمها فراری است و هرگز در مناطقی که آدمها باشند لانه نمیسازد. اما آن ایام که حزب الله آمدند و اینجا ساکن شدند، به طور معجزه آسایی با این پرندهها همزیستی داشتند و آنها از اینجا نرفتند. این ماجرای آدم گریز بودن آن پرندهها به حدی مشهور بود که بعدها سربازان اسرائیلی میگفتند هر جا که آنها را میدیدیم خیالمان راحت بود که آنجا امن و امان است و کسی نیست. چه خرده روایت قشنگی. به خرده روایتهای بکر و قشنگ دیگری فکر میکنم که لابه لای این درختها و سنگرها و ادوات مانده و هیچ کس آنها را نشنیده جز آسمان.
و یاسر پسر فلسطین که از داغ دوری وطن حتی دل به دریایی که بی وطن است نزده است...
بریده کتاب:
یاسر معجونش را هم می زند و می گوید: «حاجی، من از وقتی از غزه خارج شده م تا حالا توی دریا شنا نکرده م. دوازده ساله!» سکوت سنگینی می افتد توی ماشین. سردی معجون مویرگ های مغزم را منجمد می کند و یادآوری حرف های مریم وقتی که از ساحل غزه حرف می زد، مثل آتشی دلم را می سوزاند: «شنای یاسر از همه بهتر بود. اسمش رو گذاشته بودیم حوت. تا سه کیلومتر از ساحل دور می شد و به سرعت برمی گشت...»
توصیه میکنم شما هم مسافر و زائر شوید...
یاعلــی 🌱
*این متن برای چالش مرورنویسی فراکتاب نوشته شده است.