بسم الله
کتاب شهاب دین به قلم زیبای خانم زهرا باقری روایت داستانی زندگی آیت الله مرعشی نجفی است.
شاید می توان گفت برای من جزء دلنشین ترین و دوست داشتنی ترین کتاب هایی بود که خواندم.
شروع متفاوت و قشنگ کتاب که از لحظه آخر حیات دنیوی آیت الله مرعشی نجفی شروع میشود و همه زندگی شان را بسیار عالی به تصویر میکشد.
از زمان کودکی در نجف تا نوجوانی و جوانی و ما بعد آن و مرور تمام لحظه های ناب زندگی آیت الله.
دو خصلت از آیت الله که بسیار من را در کتاب مجذوب خود کرد، اخلاق بسیار خوب و روحیه طنازشون (تواضع و نورانیت وجودشون)و بعد علاقه ایشان به کتاب و کتاب خوانی و انجام وظیفه جمع آوری کتب ناب به نحوی که همه قضاوت های نابجا رو به جان خریدند.
چنان اخلاق مدار و زیبا روح بودند که ادبشان در برابر پدر برایم عجیب باور نکردنی است.
بریده کتاب:
شهاب الدین به سختی پله ها را بالا رفت سید شمس الدین غرق در خواب بود و پارچه سفیدی روی صورتش کشیده بود صدای نفس هایش به گوش شهاب میرسید. شہاب الدین خم شد، صورتش را نزدیک گوش پدر برد. ناگهان محبت عجیبی در دلش موج زد. دلش نیامد پدر را از خواب عمیق بیدار کند. برگشت و از پله ها پایین آمد. صاحبه خانم گفت: «شهاب الدین، پدر را صدا کردی؟
«نه؛ پدر خواب بودند.» صاحبه خانم گفت: «شهاب الدین، وقتی میگویم بیدارشان کن حرفم را گوش بده؟ پدر تدریس دارند، دیرشان میشود زود برو . اگر نمی روی خودم صدایشان کنم.»
شهاب الدین دوباره از پله ها بالا رفت مادر به او امر کرده بود پدر را بیدار کند میان امر مادر و محبت به پدر مانده بود ،آرام طوری که خودش هم به زور میشنید گفت: «پدر جان!» صدایش آن قدر ضعیف بود د که سید شمس الدین بیدار نشد کنار پدر نشست خواست تکانش بدهد، احساس کرد تکان دادن پدرش بی ادبی |ست دوزانو تا کنار پای پدر رفت صورتش را کف پای سید شمس الدین گذاشت و چند بار صورتش را کف پای پدر سایید. پدر از جا پرید و نشست. چشمان معصوم شهاب الدین را که دید گفت : «شهاب الدین چرا این طور میکنی بابا؟ «خواب بودید؛ دلم نیامد تکانتان بدهم. ببخشید که بیدارتان کردم؛ مادر امر کرده بود.»سید شمس الدین در حالی که اشک از چشمانش سرازیر ،بود، دستش را به آسمان .... کرد و گفت: «پسرجان خدا تو را در راه کسب علم و دانش توفیق دهد.»
کتاب شهاب الدین کتابی است که به جرئت می توانم به همه توصیه کنم.🦋
*این پست برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشته شده است.