سلام امیدوارم خوب باشد
من اومدم با داستان زندگیم از زمانی که سوارکاری شروع شد
در یک روز خوب بهاری من و خانواده ام تصمیم گرفتیم برای گردش به جایی برویم و این شد که ما به یک گردش رفتیم .
من از کودکی علاقه ی زیادی به حیوانات داشتم و دارم
من همیشه و هروقت میخواستم ارامش پیدا کنم میرفتم پیش یک حیوان و من همیشه با حیوانات ارامش خودم رو بدست می اورم (شاید خنده دار باشد)
اما هر کس از یک راه به ارامش دست می یابد
خلاصه در گردش من با یک مزرعه ی گردشگری اشنا شدم که در انجا با یک مانژ اسب(جایی که در ان سوارکاری میکنند)روبرو شدم
پدر و مادر من قبول کردند که در انجا سوار اسب شوم
ودر انجا بود که علاقه ی من به سوارکاری اغاز شد
خودم هم باورم نمیشد که من چگونه به سوارکاری ان هم به این زودی علاقه پیداکردم؟
من تصمیم گرفتم در ان جا به کلاس های سوارکاری بروم
ولی خانواده ی من اجازه ندادند که من به کلاس سوارکاری بروم
مادر و پدرم میگفتند:خطر داردو ...... از این چیزها
ولی من بعد یک مدت بالاخره موفق شدم که به کلاس سوارکاری بروم
خوب دوستان من این بود داستان زندگی من:)
خداحافظ