یسنا باقرفر
یسنا باقرفر
خواندن ۲ دقیقه·۶ روز پیش

یلدای پر از معجزه


شب یلدا برای خانواده ما همیشه یک جور حال و هوای خاص داشته؛ از اون شب‌هایی که انار دونه می‌کنیم، صدای خنده‌هامون بلند میشه و دور هم بودنمون رو با چای جشن می‌گیریم. با این‌حال من خیلی از شب‌های یلدا خونه نبودم. درس، کار، یا حالا هر دلیل دیگه‌ای باعث میشد از خونه دور بمونم. اما پارسال تصمیم گرفتم هر طوری شده این یکی یلدا رو تو اهواز، کنار خانواده باشم.

ماجرای بی‌پایان بلیط
یک هفته قبل از یلدا، مثل همه آدم‌های دقیقه‌نودی، یادم افتاد که خب، بلیت بخرم! ولی گویا کل کشور تصمیم گرفته بودن که یلدا رو تو شهرهای مادری‌شون باشن، چون هیچ بلیطی برای هیچ وسیله‌ای پیدا نمی‌شد؛ نه اتوبوس، نه قطار، و نه حتی هواپیما! هر جا زنگ می‌زدم می‌گفتن:

  • اوه خانم، شما الان یاد بلیط افتادی؟!

حتی همه همکارهامم بسیج شده بودن که هر جور شده یه راهی پیدا کنن. پیشنهادات جالبی هم می‌دادن:

  • برو اصفهان، از اونجا یه راهی پیدا می‌کنی.
  • یه شهر نزدیک اهواز هست، نمی‌دونم دقیقا کجاست، ولی بلیط اتوبوس داره، برو اونجا بعد یه فکری از اونجا بکن!

نگار قرار بود ماموریت غیرممکن رو اجرا کنیم! من هم به هر پیشنهادی که می‌رسیدیم با یک چشم اشک و یک چشم خون گوش می‌دادم، ولی هیچ کدوم جواب نمی‌داد. بالاخره یکی از همکارام موفق شد برای پرواز کله‌سحر شب یلدا، دوتا بلیت پیدا کنه.

مسابقه دوی شبانه تا فرودگاه
روز قبل از پرواز، انقدر استرس و بدوبدو داشتم که سرم داشت منفجر می‌شد. همه چیز رو آماده کرده بودم: لباس، چمدون، حتی کفشی که می‌خواستم بپوشم کنار در بود. ساعت ۲ شب گفتم یه چرت بزنم بلکه حالم بهتر بشه. همسرمم بهم گفت:

تو بخواب، من دیگه نمی‌خوابم و بیدارت می‌کنم!

من خوابیدم و... خب، همسرمم خوابش برد و اینجا بود که نزدیک بود کل داستان یلدا خراب بشه! چون من که خواب بودم، همسرم هم با یه چیزی شبیه به معجزه‌ از خواب پرید. یعنی اگه اون لحظه بیدار نمی‌شد، پرواز رو از دست داده بودیم. با همان چشم‌های نیمه‌باز و دل‌نگران، مثل برق و باد لباس پوشیدیم و به سمت فرودگاه دویدیم. تو اون ساعت خیلی سریع تونستیم اسنپ بگیریم.
حالا فکر کن ساعت ۴ صبحه، توی تاریکی داریم با بدبختی می‌دویم، همه جا تعطیله، ما هم هنوز باور نداریم می‌تونیم برسیم. کل مسیر، این تو ذهنم بود: نمی‌رسیم دیگه. قسمت نبوده لابد!

ولی با تمام انرژی دویدیم آخرین لحظه رسیدیم، کارت پرواز گرفتیم و همچنان دویدیم تا سوار شدیم.

یلدای اهوازی
وقتی بالاخره روی صندلی هواپیما نشستیم، انگار دنیا رو بهم داده بودن. یه نفس عمیق کشیدم و یک ساعت بعد، تو اهواز بودم.

یه پیام از راه دور
امسال، از خانواده‌ام و همه عزیزهام دورم و خیلی دلم برای شب‌های یلدا تنگ شده. اگه بخوام یه چیز بگم، اینه که: قدر این دورهمی‌ها رو بدونین و برای کنار هم بودن تلاش کنین. چون هیچ‌وقت نمی‌دونیم سال بعد کجاییم یا چه اتفاقی می‌افته!

شب یلداتون پر از عشق و خنده!

شب یلدایلدای دوست داشتنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید