اگر قطعهی لادونا موبیلهی پاواروتی را نشنیدید پیشنهاد میکنم، همین حالا آن را دانلود کنید و قبل از خواندن این یادداشت به آن گوش دهید.
«این گزارشِ حادثهایست که سی سال پیش برای خانوادهی پنج نفری ما اتفاق افتاد. وقتی آن روز ما پنج تا نشسته بودیم روبهروی خانهای که در آتش میسوخت، داشتیم به قطعهای گوش میکردیم که برادرم گذاشته بودش روی تکرار و هی میرفت از اول. آن همان قطعهایست که از شما خواستم قبل از خواندن این یادداشت گوشش کنید. بله ما نشسته بودیم روبهروی خانهمان که در آتش میسوخت و آدامس میجویدیم. همهمان، همزمان، پنج تا فک که با هم چپ، پایین، راست و بالا میرفتند. مادر با زاویهای نشسته بود که آدم را یاد پرترههای مریم میانداخت. صورتش هم نورانی بود. شاید به خاطر شعلهها بود، شاید هم چون به پدرم زیاد احترام میگذاشت. گوشیاش را بدون حرکت گذاشته بود روی زانوش و از خانهی سوزان لایو میگرفت.
بالای سرمان چند پنجره باز شد. همسایهها با چهرههای سرخ و چشمان گشاد، سرشان را میآوردند بیرون و با یکدیگر صحبت میکردند. اما پدرم به آنها توجهی نمیکرد. آنها با صدای بلند از ما میپرسیدند «چرا همین طور دست روی دست گذاشتید؟». اما پدرم به آنها توجهی نمیکرد. شاید غرق موسیقی شده بود. در خانهی ما همه موسیقی فاخر گوش میکردند، پاواروتی، موتسارت، ریشتر، شجریان و حتی محمد معتمدی. البته همسایههامان این شکلی نبودند. گاهی برادرم در حمام ترانههای مبتذل ساسی مانکن را میخواند و وقتی به او میگفتم از کجا این ها را یادگرفته، جواب میداد همسایه کناریمان همیشه در ماشینش به اینها گوش میدهد. اگر ادامه میدادم چطور ترانهی ماشین همسایه را حفظ کرده، داد میزد که همیشه ضبط همسایه کل محله را ساپورت میکند و اگر من این را نمیفهمم لابد دختر نفهمی هستم. اگر بیشتر بهش پیله میکردم، او هم پاپیچم میشد که اگر هیچ وقت آهنگش را نشنیدم از کجا میدانم این ترانه برای ساسی است. من هم این جور وقتها میگفتم «برایت متاسفم!» و هندزفریام را میگذاشتم توی گوشم. بله برای همین فکر میکنم شاید پدرم غرق موسیقی شده بود. بعد همسایههامان هراسان داد میزدند «پس چرا تکان نمیخورید؟ انگار ماتشان برده، آقا و خانم عین و بچهها» ولی پدر و مادر سرشان را هم بر نمیگرداندند. چند همسایهی نچسب از کاسه داغتر میدوند پایین، توی کوچه، سمت خانهی ما. آدمهای بیکار ایستاده بودند تماشا، آنوقتها بیکاری هم بد دردی بود.
پدر وقتی دید آنها دارند میدوند سمت خانه، آدامسش را در آورد و داد دست داداش بزرگم و از جا بلند شد. بعد داداش بزرگم هم آدامسش را در آورد و داد دست داداش کوچکم و بلند شد. داداش کوچکم هم همین روند را با من ادامه داد. تا من آدامس های چهارتامان را بچسبانم روی دست مادر و بعد بلند شوم.
همسایهها به سمت خانه میدویدند و پدر به سمت آنها. پدر جلوی راهشان را میگیرد. «کی به شما اجازه داد وارد خانهی من بشوید؟» همسایهی قوزی گفت «خانهت دارد میسوزد!» پدر گفت «خب که چی؟» «باید جلوش را بگیرید!» «خانهمان دیگر عمرش را کرده.» بچههای همسایه زمزمه میکرند: «بنده خدا رد داده». «اصلن چرا خانهتان آتش گرفته؟» «خانم داشته چیزی که تو اکسپلورش دیده بود رو امتحان میکرده. پیش اومده.» «حالا چرا جلویش را نمیگیرید؟» پدرم گفت: «وقتش بود خانه را عوض کنیم.» همه با دهان باز نگاهش میکردند. همسایه شلوارکیمان آمد جلو و پرسید: «با کدام پول؟ هزینهاش را از کی و کجا میگیری؟» پدر چشمک زد، هزینهاش را بیمه میدهد. همسایهی دمپاییپوش پرید جلو و گفت: «مرد حسابی، اگر جلویش را نگیری یک پاپاسی هم گیرت نمیآید.» پدرم سمت مرد برگشت. «چی؟» «این طور که تو نشستی، مثل این است که آتش سوزی عمدی باشد. بیمه اگر بو ببرد یک شاهی هم کف دستت نمیگذارد.» پدر سرش را تکان داد. «نه بیمهی ما فرق دارد!» «اگه عمدی باشه، هیچکی هیچچی نمیده بهت!» پدرم شتابان داد زد، ما را به خانه فرا خواند و خود در شعلهها فرو رفت.
در واقع پدرم مرگ خاصی داشت. مرگ و تشعیش یکی بود. چون دیگر چیزی از او دستمان را نگرفت. همان ساعت، در محل، پودر شده بود. آن قسمت از خاکستر خانه را که حدس میزدیم پدرمان قاطیاش باشد، تقسیم کردیم و هر کدام بخشی را نگهداشتیم. من خودم بالاتنهاش را برداشتم و توی قندانی ریختم که بسیار با کلاس است. گاهی هم برایش آهنگهای فاخر میگذارم که جگرش حال بیاید.
حالا که بعد از گذشتن سی سال، و با تلاش و زحمت بسیار در مسکو بالاخره توانستهم دستگاهی را بسازم که با آن میتوان در زمان سفر کرد، دوست داشتم این گزارش را بنویسم برای خودم. نه این خودم، آن خودم که در زمان سفر میکند و سی سال بعد به اینجا میرسد و البته شاید دیگر به اینجا نرسد. برای پدرم که همیشه در قندان همراه من است.
حالا تنها یک کار مانده، اینکه برگردم عقب و پدرم را با یک بیمهی درست و درمان مثل ازکی و کارشناسانش آشنا کنم. آنها او را کامل با شرایط بیمه آشنا میکنند و دیگر او خودش را بابت هیچ و پوچ به باد نمیدهد.
ارادتمند خودم،
شیدا»
شما باور میکنید پدرم انقدر سادهلوح باشد؟ یعنی اینها واقعیت داشته؟ حتماً کسی خواسته سربهسرم بگذارد. شاید هم کار خودم است. من که باور نمیکنم، اما اگر نامه را خودم نوشتم نباید بیشتر از این آن را زیر سوال ببرم. کسی چه میداند؟ ازکی باید پرسید؟ همان بهتر که بروید یک بار دیگر لادونا موبیله را گوش کنید.
#بسپرش_به_ازکی