پسرخوانده
دوره شیمی درمانی تموم شد یک خط درمیون به شهرداری میرفتم بعضی وقتها نامه ها و اسناد رو میآوردن تا امضا و پاراف کنم ...
روزی از اداره اومدم کلید انداختم درب رو باز کردم و تو پاگرد پله یه کریر دیدم کمی تعجب کردم خدایا این کودک کیه چرا اینجاست؟
زنگ طبقه همکف رو زدم غذرخاهی کردم و گفتم: ببخشید این کریر با این کودک از شماست ؟
نه برای شما آوردن
کی ؟ یه خانم جوون
اسمشو نگفت؟
گفت از دوستان قدیمی شماست
مشخصات ظاهریشو بفرمایید
و .... نشانی هایی داد .....
_همسایه گفت خانم مهندس بهترشدین
_خداروشکر و مات و مبهوت از اندیشه تهی شدم گفتم من که نمیتونم بردارمش و همسایه کریر رو تا داخل آپارتمان آورد و رفت .
دخترم از مدرسه اومد ....
_مامان این بچه کیه و از کجا اومده مادر و پدرش کیه ....کودک در خواب بود گفتم نمیدونم .... و بااینکه خیلی خسته بودم واسش تعریف کردم ....
کودک از خواب بیدار شد مثل قرص ماه و کم کم بیقرار شد و گریه کرد با زحمت و درد دست و سینه ام کودک رو در آغوش گرفتم
دخترم گفت مامان ۱۰ ساله که از مامان کاری دورشدین حالا چکار کنیم گفتم برو از توی کیف یه تراول ۵۰ هزارتومنی بردار برو داروخونه پوشک لاستیکی شیشه و شیر خشک نان بخر بیار فقط زود باش ....
بلاخره به کودک شیردادم و پوشکش رو عوض کردم این کودک زیبا پسر بود دخترم فریاد کشید مامان شما همیشه پسردوست داشتی اینم پسر و من و کودک رو بوسید و بغلش کرد و لالایی میخوند تا کودک خابیدو.... شب شده بود
_ دختر مگه فردا امتحان نداری برو سر درس خوندن
_بیخیال مامان فردا امتحان انشا دارم اصلن همین رو مینویسم ...
_ مدیر و معلماتون دوستای دانشگاه من هستن به اونها چی بگم
دو روز گذشت و من به محل کارم نرفتم وبا شهردار تماس گرفتم و داستان رو گفتم .... گفت الهی خیره خوب دستور بدین اسناد و نامه ها رو بیارن راننده بیاره تا در آپارتمان و اگر چیزی لازم دارید بفرمایید بخرن یا هر کاری دارید .....انجام دهد
ساعت ۱۱ شب دیدم موبایلم زنگ میخوره شماره سیو نشده بود گفتم بفرمایید ..... صدای غمگین و کم توان گفت منم فلانی
_ چه عجب اینوقت شب چی شده؟
_ بچه حالش خوبه ؟؟
_ گفتم بچه ؟ این پسرخوشگل رو تو آوردی؟
زد زیر گریه بطوریکه از حال رفت ...
حال منم دگرگون شده بود صدها سوال در فکرم میچرخید
۱۰ دقیقه بعد من با همون شماره تماس گرفتم
_ الان کجایی ؟
_ توی پارک روبروی خونتون
_سریع بیا خونه ما .....
قصه رو تعریف کرد من احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده بیحال روی تخت دراز کشیدم و گفتم بیا حالا پسرتو بغل کن و مادر و کودک در کنار هم خوابیدند .....
صبح صدایی شنیدم که حاج خانم حاج خانم من دارم میرم بچه باشه پیش شما
_ داری کجا میری بچه شیر مادر میخاد
_میرم سرکار عصری میام
عجله داشت وقت سوال پرسیدن نبود .... انروز هم به شهرداری نرفتم ..... و باز شیر خشک و تعویض پوشاک انجام شدم بنظرم اومد که حمومش کنم اما دستم قدرت نداشت دخترم از مدرسه برگشت و اصرار کرد ببریمش حموم
_ صبر کنیم مامانش بیاد
_ اخه این چه مامانیه؟
_ عزیزم مشکلات مردم زیاده هنوز در جریان کامل داستان نیستم نباید قضاوت کنیم ....
عصری مادر ش اومد پیشنهاد شستن کودک رو دادم
_ اسمشو چی گذاشتی ؟
_ هیچی
دخترم یه کتاب اسامی ایرانی از کیفش درآورد گفت امروز اینو خریدم مامان لطفا اسمش رو پرهام بگذارین که با اسم من جور بشه
_ واه توهم وسط دعوا داری نرخ تعیین میکنی ؟؟؟ خنده ای بر لبها نشست بلاخره در حمام حوله ای در کف تشت گذاشتم
_حاج خانوم من بلد نیستم بچه رو بشورم ...
بلاخره با دست درد ناکم پسرخوشگل رو شستم وبا دوش دستی ابکشی کردم و روی حوله روی دست مادرش گذاشتم و لباسهای نویی که خریده بودم بهش پوشوندم انگاری در ۶ روز پسربزرگتر شده بود
آنشب پس از شام با دوستم گفتگو کردیم گفت و گریه کرد .... بلاخره من بهش گفتم به خاطر خدا و این طفل بیگناه از محل کارت یک هفته مرخصی بگیر این نوزاده آزارش نده ... .....
در این مدت که مادر در خونه بود من سه بار به سر کارم رفتم و زود برگشم پس از ناهار گفتگو کردیم
_ مگه با اون نامزدت بهم زدی ؟ پدر بچه کیه ؟
_ نه حاج خانوم ما عقد رسمی هستیم
_ ای بابا شوهرت میدونه ؟
_ اره ولی نمیخادش
_خوب میخای چکارش کنید ؟
_ هرکاری صلاح میدونید انجام بدید
_ پدرش کجاست؟
_ تو همین شهر
_ لطفا شمارشو بده بمن
_ نمیشه ناراحت میشه و من نمیخام ناراحتش کنم
_ دوران بارداری کجا بودی ؟
_ پیش مادرم
_ مامانت متوجه تغیر بدنت نشد ؟
_ نه چون شکمم رو از سه ماهگی با گن تنگ تنگ میبستم و مانتو گشاد می پوشیدم
_اشکم سرازیر شد و بدنم بلرزه افتاد دخترم بغلم کرد و گفت مامان شما نباید عصبی بشی مامان خاهش میکنم برای من بمون تازه داری جون میگیری ...
_ چه ظلم و ستمی به خودت و به این کوک بی گناه کردی
_چاره ای نداشتم آبروریزی میشد
_تو عقد رسمی مردی هستی که ازش صاحب یه فرزند سالم شدی بعضی ها در آرزوی یه بچه اند هزار بار دوا درمون میکنن واقعا که ظالم و ناسپاسی
_خوب دوماه آخر رو چکار کردی ؟
_از کار مرخصی گرفتم و رفتم شمال ....
_چرا شوهرت بچه رو قبول نمیکنه؟
_چون بی اجازه اش باردار شدم
_حالا بچه رو دیده؟
_ نه نمیخاد ببینه و به گریه افتاد و کودک رو غرق بوسه کرد
بلاخره با هر ترفندی شماره شوهرش رو گرفتم و بهش زنگ زدم
_بله بفرمایید خودمو معرفی کردم آرام آرام سر سخن رو بازکردم اما. بمحض بمیان آوردن وجود کودک تلفن قطع شد .... ده بار دیگه تماس گرفتم پاسخ نداد و بهش پیام دادم لطفا بیا وگرنه میام خونه پدرت و همه داستان رو توضیح میدم
آخر شب شوهرش تماس گرفت و گفت من فردا میام خدمتتون حاج خانم....
_ لطفا زودتر تشریف بیارید شام دورهم باشیم
و همه خوشحال شدیم ....
فردا راننده اومد سوار شدیم گفتم امروز به اداره نمیرم
_امربفرمایید کجا برم
_ بازار پوشاک
باهم به فروشگاه رفتیم برای مادر و کودک لباس و لوازم خریدم یه ناهار خوردیم و یه پرس برای دخترم برداشتم....
مادر و کودک حمام کردند و خدمتکار همه جا رو تمیز و مرتب کرد میوه شیرینی و شام آماده شده بود
ساعت ۸ شب زنگ آیفون و بلاخره پدر کودک آمد
سلام و احوالپرسی انجام شد
_ بفرمایید داخل دم در بد است
_ نه خوبه من فقط واسه گل روی شما اومدم
_ همسر و پسرت مهمون من هستن بیایید داخل بچه رو ببین
_نه نمیخام ببینم دوستش ندارم
_ای بابا مگه کار خلاف عرف و شرع و قانون رخ داده _ بله حاج خانم مامانش بدون اجازه من وخودسرانه رفتار کرد هرکار میخاد بکنه هرجور شما صلاح میدونید و ....
_اقای بابا ما تدارک دیدیم لطفا بیایید داخل اما بسرعت از پله ها پایین رفت صدای کوبیدن در نشون از خشم و عصابانیتش بود منم حالم بد شد .....
مادر گریه میکرد و بچه هم از گریه ریسه رفته بود همه خلع سلاح شدیم دخترم کودک را برداشت و در آغوش مادر گذاشت
_ این طفل چه گناهی کرده ؟
_کودک پستان مادر رو گرفت نوشید و آروم شد
فردا به پدر کودک زنگ زدم و از کم لطفی اش گلایه کردم
_ آقا بابا حتی کودک بدون عقد هم وقتی بدنیا میاد هیچ گناهی نداره چه برسه به پسرت ....
_ خانم مهندس بچه رو به هرکی صلاح میدونید بدهید
_ این کار مراحل قانونی داره باید ببرم تحویل شیرخوارگاه بدم چکار کنم آخه این چه رسمی است خانواده ات پدرت راضی اند ؟؟؟
_خداحافظ همون که عرض کردم
چند روز گذشت در محل کار موضوع رو با شهردار مطرح کردم گفت اتفاقا یکی از اشنایان که وضع مالی عالی دارن پس از ۱۲ سال بچه دار نشدند من با اونها صحبت کنم ؟
یکماه گذشت تلفن زدن و پیام دادن به پدر کودک کارگر نیفتاد....
برای آخرین بار به پدر کودک زنگ زدم گفتم فرزندت رو فردا شب به یه زن و شوهر خوب مهربون و ثروتمند تحویل میدم لطفا بعدا نیایید و اعتراض نکنید و اگر میخای برای اولین و آخرین بار بیا تشریف بیارید و ببینش و در آغوشت بگیر اینقد لجباز و نامهربون نباشید .
ساعت ۱۲ شب زنگ بصدا در اومد ، مرد جوون اومد داخل حال ، گفت کو کجاست رفتن ؟ به دخترم چشمک زدم گفتم آره ...
بی حس شد زانو زد و هق هق گریه کرد
_چرا اینقدر زندگی رو سخت میگیرید
_ آخه مامان مرده بابا سکته کرده برادرم به خارج رفته و خاهرم سر زندگیشه من باید از پدرم مراقبت کنم نمیتونم مادر و بچه رو ببرم خونه
_واه این چه منطقیه فرزند عزیزتره بخدا اگر پدرتون متوجه شود ...
به دخترم چشمک زدم برو به مامان بگو کودک رو بغل کنه وآهسته بیاد تو حال
_مردجوون چی شد؟ پشیمونی
_ فقط اومدم ببینمش
و مادر و کودک را نزد خود حس کرد اشکهایش را پاک کرد و بلند شد کودک رو در آغوش گرفت و بویید و غرق در بوسه کرد
_ آقا بابا کودکت فردا میره پیش پدر و مادر جدید
_ بره خدا پشت و پناهش
_ مادر به گریه افتاد گفت اجازه بده من اونو نزد خونواده ام بزرگ کنم چشم من دیگه بهت کاری ندارم فقط شناسنامه بگیر واسش خودم بزرگش میکنم ...... _ گفتم بحث رو تموم کنید ساعت ۲ بامداده ، دم گرم ما در آهن سرده ایشون اثر نمیکنه
قرار شد شب برای بردن کودک بیایند اما بااصرار شماره خاهر بزرگ دوستم رو ازش گرفتم زنگ زدم و ازشون دعوت کردم که حتماحتما تشریف بیارن
عصری خاهر بزرگ با پسرش اومدن مادر و کودک در اتاق اختصاصی شون بودند سر صحبت واشد و داستان را گفتم ......
_حاج خانوم قربونت برم خیلی لطف کردین خاهرم غلط کرد ترو خدا بگین بچه رو کجا بردن بخدا ما نمیدونستیم ای خاک بر سرم آدرس بدهید ما بریم بچه رو ببر گردونیم
_مطمن هستید کودک رو بزرگ میکنید بطوریکه به پدر کودک کاری نداشته باشید گفت بله بله به جان پسرم قسم میخورم
به دخترم چشمک زدم برو بگو مادر کودک را بیاره
دیدار شان غوغا یی بر پا کرد خواهر کودک را در آغوش گرفت و ناگهان سیلی محکمی بر مادر زد و کمی بعد اوراغرق بوسه کرد ...
من و دخترم رفیم به اتاقش مرا در آغوش گرفت و بوسید گفت مامان پدرم از بدنیا اومدن من خوشحال شد گفتم آره عزیزم
کمی بعد زنگ درب بصدا دراومد به مهمانان گفتم ببخشید لطفا بروید به اتاق آخری
و آن زن و شوهر با گل و شیرینی و کریر اومدن داخل
پس از احوالپرسی و تعارفات معمول صحبت آغاز شد
_ بچه کجاست گفتم حالا میوه میل بفرمایید تا توضیح بدهم ..... بانو زد زیر گریه گفت به کس دیگه دادید اما شما به جناب شهرداد قول دادید .. دخترم یه لیوان اب اورد که بنوشد
و من داستان رو تعریف کردم و مرد از جا برخاست و گفت خداروشکر که بچه نزد پدر و مادرش میره اگر غیر این بود واقعا ناراحت میشدیم و ....رفتند
کمی بعد کودک و مادر با خاله جان رفتند..
و من و دخترم ماندیم اورا در آغوشم گرفتم نازش کردم و لالایی خوندم تا خوابید ....
نگارش : دکتر خدیجه دانش