چند روز قبل، هنگام عبور از پیاده رو، چشمانم به پوستری شکیل و بزرگ از "فلینی" که در یک کتاب فروشی به دیوار چسبیده بود، خیره ماند.
پس از چندثانیه حرکت کردم و به راهم ادامه دادم، اما تک تک افکار و دل مشغولی های پراکنده ام، انگار که یک جا جمع شدند و به مانند پونِز هایی، دُور تا دُورِ آن پوسترِ وزین چسبیدند و تصویرِ فلینی را جلوی دریچه ی ذهنم آویزان کردند.
حقیقتاً که چنین جاودانگی هم آرزوست!
نزدیک به 30 سال از مرگش میگذرد، اما تصویرش به یادگار و با افتخار در کتاب فروشیِ یکی از شهرهای یک کشورِ جهان سومی در آسیا، نصب میگردد و تازه، عاشق هم پیدا میکند! عاشقی که وقتی متوجه میشود پوستر، فروشی نیست، راهش را ادامه میدهد، اما دلش را پیشِ چشمِ فلینی جا میگذارد و با خودش قدم زنان، حرف میزند: فلینی! اولین و مهمترین ضلعِ مربعِ قدرتمندِ فدریکو فلینی، مارچلو ماسترویانی، آنوک آمه و نینو روتا، توی فیلمهای زندگی شیرین (1960-ایتالیا) و هشت و نیم دقیقه (1963-ایتالیا)
چطور ممکنه؟ این مربعِ خارق العاده توی کمتر از سه سال، دو تا از جاودانه های تاریخ سینما رو میسازه، بدون تکرار، بدون رکود!
همه خوبنا، ولی خب من خودم عاشقِ اون ضلع مهمه ام، فلینی!
فلینی باید اعتقاد عجیب و چشم تیزبینی میداشت که اینجور تیمی رو دور خودش جمع کرده بود!
این فلینی بود که به نینو روتا و احساسش اعتماد داشت، با اون شروع کرد، ادامه داد و با اونم کارنامه اش رو تموم کرد! فلینی از کجا میدونست که نینو روتا توی دهه ی بعد، انقد کاردرست میشه که میتونه موسیقی متن جاودانه ی پدرخوانده ی کاپولا رو خلق کنه؟
راجع به ماسترویانی هم همینوطور! فلینی با رندیِ تمام ماسترویانی رو مدیریت کرد و نهایتاً عجب بازی ازش گرفت! ماسترویانی سال 1961، توی فیلم شب؛ دومین سری از تریلوژی معروفِ "ماجرا-شب-سکوت" اثرِ میکلآنجلو آنتونیونی، نقش یک نویسنده رو بازی میکنه که علاوه بر اینکه نمیتونه آخرین رمانش رو به اتمام برسونه، تازه بین دو راهی های روابطش دچار بحران شده! فلینی از کجا میدونست که ماسترویانی دقیقا دو سال بعدش، توی فیلم هشت و نیم دقیقه، مشابهِ همون نقش فیلم قبلیش رو میتونه بدون شباهت و بلکه درخشانتر بازی کنه؟!
ماسترویانی توی فیلم هشت و نیم دقیقه، نقش یک کارگردان رو بازی میکنه که برای ساخت آخرین فیلمش دچار مشکل شده و همزمان بین دو راهی تعهد به همسرش و احساس به معشوقه اش وایساده و نمیتونه تکون بخوره!
فلینی از کجا میدونست که ماسترویانی توی دوسال، دو تا نقش کاملا شبیه به هم رو میتونه از هم تفکیک کنه و دوتا شاهکار خلق کنه؟ چطور قضیه رو هندل کرد توی هشت و نیم دقیقه؟!
خداییش و صد البته که نمیشه از فرم و محتوای منحصر به فرد آنتونیونی و فلینی برای به ثمر نشستن فیلماشون چشم پوشی کرد، لکن کار بزرگی که ماسترویانی کرد و اعتمادی که فلینی بهش داشت رو نمیتونم درک کنم!
نمیدونم! توی مغزم نمیگنجه! و و و....
هر چه قدر که بیشتر راه میرفتم، شک و شبهه، با جسارتِ بیشتری لباسِ استدلالاتم را پاره میکرد و جایی برای منطق نمیگذاشت!
ناگهان یک دلیلِ ( بهتر است اسم آن را احتمال بگذارم) بسیار قوی، در و پنجره های مغز را به روی هجوم شک و شبهه بست!
شاید راز موفقیتِ فلینی در این برهه ی حساس از زندگی اش، صداقت بود!
جایی که بعد ها بر همگان روشن شد که گوئیدوی کارگردان در هشت و نیم دقیقه، در واقع همان فدریکو فلینی در دنیای واقعی میباشد!
جنابِ فلینی! آموزگارِ بزرگِ نئورئالیسم ایتالیا و استاد ِ مسلّمِ سینما! اینکه در حال حاضر بر همگان واضح و مبرهن است که شما در مقابل تصمیم گیری در امور شخصی و عاطفیِ زندگی خود در تنگنا قرار گرفته بودید و بد تر از آن، اینکه در عین ناباوری برای ساخت یک فیلم، از لحاظ ایدئولوژی به بن بست رسیده بودید، تاثیری بر جایگاه شما در قلب و ذهن ما نخواهد گذاشت! مگر کم شاهکار داشتید؟
شما یکی از مهمترین دلایل علاقه ی وافر من به سینمای ایتالیا، بلکه سینمای جهان و بلکه مقوله فیلم هستی!
یاد و نامت گرامی و جاودان باد.