دیروز بعد از مدت ها به شدت خشمگین و عصبانی شدم چون خودم هم مورد خشونت و آزار کلامی قرار گرفتم.
بارها با پدرم صحبت کردم که نصیحت هاش برای من خوشایند نیست. بارها با دلیل و منطق سعی کردم توجیهش کنم که وقتی نصیحتم می کنه از لحاظ روحی آسیب میبینم، اما هرگز نتونسته دست از این رفتارش برداره. هر بار که من رو می بینه، هر بار که برای لحظه ای چشمش به من میفته، دچار اضطراب و نگرانی عجیبی میشه که من وقتم رو بیهوده میگذرونم و به دنبال تلاش و پیشرفت نیستم. پدرم برای برطرف کردن اضطرابش از آینده ی من؛ نصیحتم میکنه که باید بیشتر درس بخونم و این من رو که یک دختر سی و دو ساله و دارای مدرک کارشناسی ارشد هستم به شدت آزار میده.
گاهی حس میکنم انگلی بیش نیستم. نه توسط جامعه پذیرفته شدم و نه توسط خونواده. حس میکنم فقط باید درس بخونم، حجاب داشته باشم و نماز بخونم تا حق بودن داشته باشم. حق بودن در این جامعه و این خونواده. بودن در جغرافیایی که فقط بر حسب تصادف در اون به دنیا اومدم.
حسی شبیه گره گوار در رمان مسخ رو دارم. من بدون اینکه به کسی آسیبی زده باشم فقط به این دلیل که مورد پسند جامعه و خونواده نیستم مرتب مورد لگد و تحقیر قرار میگیرم.
من چی هستم؟ رباتی که باید مطابق سیستم دیکتاتوری از پیش تعیین شده رفتار کنم.
گاهی فقط برای اینکه اندکی مورد محبت و توجه یک انسان قرار بگیرم کارهایی میکنم که اگه اینقدر خالی و پوچ نبودم هرگز انجام نمیدادم. احساس خالی بودن عمیقی که باعث میشه در یک روز سرد، تموم قرص ها رو یک جا ببلعم و به انتظار مرگ، آرامش ابدی، بنشینم.