
اکثریت و بیشتر کسانی که هوادار حزب توده ایران هستند، مذهبیاند؛ کارگران و دهقاناند، انقلاب اکتبر را اکثریت کسانی که به پیروزی رساندند، مذهبیها بودند؛ دهقانهایی بودند که مذهبی بودند؛ کارگرانی بودند که مذهبی بودند، رهبری انقلاب اکتبر، رهبری مارکسیسم بود، ولی انقلاب اکتبر را صد میلیون نفر به پیروزی رساندند؛ انقلاب اکتبر را ده هزار نفر کمونیست به پیروزی نرساندند. جنگ داخلی شدهاست که چند سال طول کشیدهاست. چه کسی این جنگ را راه انداخته؟ چه کسانی علیه ارتجاع جهانی و ارتجاع داخلی و سرمایهداری و تزاریسم و غیره جنگیدند؟ تمام آنها تودههای وسیع مسلمانان بودند. تودههای وسیع معتقدین به مذهب بودند. (نورالدین کیانوری، ۱۲۹۴-۱۳۷۸)
«یک بندْ هجو». استعمار، در مقامِ جزءِ لاینفکِ فرهنگِ فارسی، اسلامی و ایرانی، موّلد است و در استمرار؛ زندهست و رویدادِ مختومِ تاریخی نیست؛ استعمار قسمیست در ذیل و بر و در جریان. همینست که هزارهی جدید را رؤیای مشترکِ خود-روشنفکر-پنداران و خود-ضدِّ روشنفکر-پنداران بینیاز کرده است و در راستای مبارزهی خواص با عوام، هرزهنگاریهای هنری دربرابرِ نوعِ عامهشان رواج پیدا کرده است؛ مبارزهی ژیژکی-پتیتیستی دربرابرِ پیترسونی-ماکسیمالیستی! و هدر رفتِ کاغذ و جوهر با نامِ مشتی اراذل اوباش. ذاتانگاریِ محتوا-گرایانهای هنوز در جریانست که در ذاتِ روشنفکری چیزی نامطلوب میبیند و آنهم تعریفی آنقدر گلوگشاد که به ارانی و آخوندزاده و تقیزاده و مطهری و شریعتی همزمان اطلاق میشود و آنقدر باز گلوگشاد که در آنسوی جهان به فرانکفورتیها و مارکسیستها و فرانسویهای پسا-مِیِ ۶۸ هم اطلاق میشود! و به تعبیری مارسلی، خودِ خدا هم به حقیقتِ این تعبیر، علمی ندارد! درمقامِ ذاتمداری و ذاتگرایی، البته لازم مینماید که کسی تعریفِ ذاتِ روشنفکری را نیز ارائه دهد؛ و پیش از بسطِ مفهومی اخلاقی به ما مرتبتِ جعل و جاعلِ آنرا نیز تذکار دهد؛ درمقامِ کسانی که گاه و بیگاه معقدند که مفاهیمِ اخلاقی، ذاتمند-اند و نه اعتباری که طیفِ مدافعینِ این نظریه را میتوان از سوی آتئیستیاش تا سویههای مذهبیاش نیز دنبال کرد، از تطورانگارانش تا خلقتگرایانش، از مسلمان و یهودی و وثنیمذهب تا جملهْ مشتِ تاریخانگارانِ رمانتیک و تاریخپژوهانی که خود را پستمدرنیست میخوانند. سخن خلاصه و اجمالی: الف) روشنفکری چه است که عدهای با آن مخالفاند و عدهی دیگری با آن مؤافق؟ ب) و روشنفکری آیا ذاتاً چیزی میتواند باشد و عیناً مفهومی منطقی-تفصیلی باشد؟ و اساساً ذاتی دارد و آیا مفهومی پوزیتو است؟ ج) و آیا میتواند غیر از این باشد؟ د) و درهرصورت، اگر پوزیتیو باشد یا نباشد، چهطور و بنا بر چه میتْوان آنرا تقبیح نمود؟ یا آنرا به عنوانِ امرِ مثبتِ مطلوب معرفی کرد؟ مقامِ بعدی آنکه سرِ حدّاتِ سقراطیِ خود را با مفهومِ جهانشمولِ روشنفکر روشن کنیم؛ و همچنین یک نفر لطف کند و به ما ریشه و تاریخِ استفاده و جعلِ این تعبیر را روشن کند؛ چه کسی اولین بار از این تعبیر استفاده نمود؟ و بنا به ظاهر، این تعبیر را ایرانیان بیشتر به نسلِ راستگرای مدرنیستی اطلاق مینمایند که به طولِ استعمار، درامای وطنی میخواستهاند بهپا کنند و البته نه درامای آلترناتیو چون وا ایرانا! وا اسلاما! که ایرانی کجا و آلترناتیویسم کجا! رابطهی این روشنفکری با خودِ واقع چیست؟ هر ننهقمری را که در عمرش قلم به دست نگرفته را چهطور روشنفکری میخوانند؟ و دقیقاً این روشنفکری چیست که هرچیزی را گردنش میاندازند؟! توضیحِ چه به چه کسی میکنیم؟ فاشیستترین مملکتِ تاریخِ ادوارِ بشری در ورطهی سرمایهداری با عقایدِ راستگرای افراطی شعارِ «زن» و «زندهگی» میداد و البته آنرا هم تحمل نمیکرد، نهایتش یک «مرد» و «میهن» هم میچسباند، و دربرابرشان هم مشتی بدتر!
قرینهی تألیف چیست و قرینهی مؤلف کیست؟؛ در نبودِ تألیف چه میتوان کرد؟ فرضِ پیشینِ ما اینست که همجهت با شناختگراییِ دگماتیک-بسطانگارِ اعصارِ جدید، در جهانِ استعمار-زده و همچون جوامعِ دینی، از آنجا که هر جامعهی دینی را جامعهای پسا-استعماری بایستی محسوب کرد اگرچه در قلبِ کشورهای استعمارگر باشند و خود بخشی از فرهنگِ استعمار-گر باشند، همهچیز بسطانگار و مختوم شده دیده میشوند؛ و ادعای دیگرِ این نوشتار آن باشد که جوامعِ استعماری-مدرن علوم را از حیثِ بنیادین و رادیکال مختوم و بینقص میبینند و برخلافِ اعصارِ پیشا-مدرن ذاتِ خودِ پژوهشِ علمی-فلسفی، جای شکی ندارد.
مردمان اکنون میل بدان دارد که اجزای جهان را «بسیط» و واحد شمارد، همچون نظامی یکان، برخلافِ خویشتنِ خویش که آنرا مرکب از اجزاء میشمارد؛ مفاهیم در خودْ غیرقابلِ پژوهشاند، چه با ادعاهای شبهنیهیلیستیای که جداً نیهیلیستی نیستند، و همچون بعضی از ادعاهای نیمقرنِ اخیر، که در اینباره توضیح به عمل خواهد آمد، و دربرابر خویشتنِ انسان و هویتاش قابلِ پژوهشست، آنچه که در نظرِ عقلِ بدوی، که اینجا به منظورِ مذمت از تعبیرِ بدوی استفاده نکردهایم، غیرقابلِ پژوهش است: یعنیکه در نظرِ عقلِ بدوی، منِ انسان غیرقابلِ شناخت و پژوهشام، منِ انسان بسیطام و تا آنجا که به سوژهگیِ خالصام ربطی داشته باشد، یکانام و درمقابل جهانست که متشکل از اجزاء و از این جهت قابلِ پژوهش است، با قراین یا به حیثِ پدیدار. مسأله تا بدینجا روشن میگرداند که راهِ پژوهش در زمانهی حال بستهست و مقصود از پژوهش، پژوهشهای آکادمیک یا حتا اینهمانگرا نیستند، و اگرچه بر آن نیز نیستیم که این پژوهشهارا مطرود شماریم.
از آنسو، جهان هرآن رو به حرصِ زیباییشناسانه میرود؛ هرآن زیباییشناسی بیشتر تورم میکند و هر آن گلهمند از خراب شدنِ زیباییشناسیِ مردمانایم؛ بر آنیم که اگر در جهان موسیقیهای مبتذل و آثارِ سخیف تولید میشوند، از آنست که امرِ زیبا در جهانِ حاضر مغفول مانده و نه آنکه با زیباییِ دیگری مواجه شده باشیم؛ و این از آنست که هرچه باشد و نباشد، همه متفقاً بر آنایم که توگویی زیبایی اصالتی وجودی-جوهری دارد؛ توگویی زیبایی را خودِ زیبایی بر میسازد؛ پس دربرابرِ هنر، هنر میسازیم. فرمالیستهای معاصر راه را به همانجا میبرند که ایدئولژیگران و محتواگرایان؛ در مواجه با ترتیباتِ چهرمانیِ انسانها و آثار و علایقشان، هرکدام با ابژههای جعلیِ خودمان واقعیتهارا تبیین میکنیم. چندان تفاوتی در میانِ اقشار و احزابِ مخالف نمیبینیم؛ جهان در راستگراییِ افراطی حل میشود، چه خود را چپگرا بشْماریم چه راستگرا، همه با اختلافاتی ظاهری در یک راهیم؛ هیچ تفاوتِ غایی، صوریای نیست و تنها چیزی که میتواند تفاوتِ راستینِ کسی از دیگری شود، مادّهست. ما اگرچه بخواهیم در مواجه با اثرِ هنری یا پدیدارِ دینی، فرمالیست باشیم و چه بخواهیم فرمالیستِ بنیاد-گرای دینی باشیم چه فرمالیستی رفورمیست و چههای دیگر، همچنان مجبوریم قیاس را در استدلالهای خود روا داریم؛ جهان را با سلبِ از جهان، نامتناهی میسازیم و از آنرو نیز آنرا بسیط میانگاریم:
Diese Unendlichkeit ist die schlechte oder negative Unendlichkeit, indem sie nichts ist, als die Negation des Endlichen, welches aber ebenso wieder entsteht, somit eben so sehr nicht aufgehoben ist, — oder diese Unendlichkeit drückt nur das Sollen des Aufhebens des Endlichen aus. Der Progress ins Unendliche bleibt bei dem Aussprechen des Widerspruchs stehen, den das Endliche enthält, dass es sowohl Etwas ist als sein Anderes, und ist das perennirende Fortsetzen des “Wechsels dieser einander herbeiführenden Bestimmungen.”[i]
گزارههای نفْساً بسیط را در ترکیبِ با اجزای از-خود-تعالیجویی که ارجاع به مفاهیمی قدرتی-عقلگریز دارند، در مقامِ مفاهیمی پوزیتیو-فرمالیستی ارائه میدهیم؛ وضعیتی آشفته و گسیخته! در این میان، بساطِ عوامگرایانهای به سودِ خواص در ستیز با هرگونه فعالیتی عقلانی صورت میگیرد و در نتیجه، هر عابر و عاطلی به خود روشنفکر یا ضدِّ روشنفکر میگوید؛ درهرصورت هیچکارِ ترکیبی-تألیفی صورت نمیگیرد؛ و یعنی هیچکسی مسئولیتِ تألیف را به گردن نمیگیرد اگرچه به خود فوایدِ مقامِ زیباییشناسانهی مؤلفی را پیشاپیش میبخشد!؛ تعبیرهای نهچندان جدّی که هرروزه میتوانند در زبان استفاده شوند، جدّی گرفته میشوند؛ میگویند چیزی به اسمِ فمنیسمِ اسلامی نداریم! و میمانیم که چهطور پس فلسفهی اسلامی داریم یا علومِ اسلامی اگر واقعاً به رئالیسمِ اسلامی اعتقاد داریم؟! و اگرچه هیچ خطایی در نفْسِ تعبیرِ فلسفهی اسلامی وجود ندارد، چنانکه در نفْسِ تعبیرِ فمنیسمِ اسلامی، امّا هرکسی میتواند به فراخور مدعیِ بطلانِ فمنیسم باشد یا بطلانِ فلسفه یا بطلانِ اسلام و هرچه که میلشان کشد، میتواند مدعیِ مردسالاریِ اسلام شود و میتواند مدعیِ هرچه بخواهد باشد، امّا ذاتگرایی در تعابیر تنها موجبِ وضعیتی میشود که شده؛ تألیفستیزی و هرزهانگاری: وقتی میگویند فمنیسمِ اسلامی، تعبیرِ عجیبی بهکار نبردهاند، بیشتر این تعبیر میتواند دلالت کند بر مطالعاتِ حقوقِ زنان و زنانهگی در بستر یا در اشتراک یا برخاسته از عقایدِ رایجِ مسلمانان، امّا مشخصاً مخالفین یا مؤافقینِ این تعبیر ابتداء بایستی بگویند «فمنیسم» چیست و «اسلام» کدام، و اینگونه ذاتانگاریِ از پیش فرض گرفتهشده به کجا راه میبرد؟ البته مشخصست که اسلام اینهمان با فلسفه نیست، و همچنین اینهمان با فمنیسم، پس تعبیرهای اضافیای همچون، یا باید بگویند از چه تناسب و رابطهی مالکیت و یا اضافی دیدهاند یا ازچه مخالفت و تناقض! کسی که میگوید فمنیسمِ اسلامی تعبیری متناقض است را چه بسا به جرمِ کفر و الحاد کشت چون ظاهراً ایشان میداند اسلام چیست و فمنیسم کدام و به کنهْ و ذاتِ هردو پی برده است و به تناقض رسیدهست، چهراکه با ادعاهای فمنیستی-اسلامی میشود مخالفت کرد ولی مخالفت با تعبیری همچون، یعنی ادعای سلبی در مرتبهی آغازین سپس ایجابی در مرتبهی تالی، نشان از آنست که کسی پیشاپیش میداند اسلام کدام است و فمنیسم کدام، درحالی که اگر به تنهایی با ادعاهای فمنیستی-اسلامی مخالفت کند درواقع هیچ نشان از ذاتگرایی ندارد و صرفاً در پژوهش و مطالبهی مدعی، نقد وارد میکند و خودْ مدعیست که هیچ تناسبی بینِ ادعاهای مذکور با روایات و احادیث و ادعاهای مسلمان تا آنجا که میشناسد، نمیبیند، و هزاران فرقست بینِ اختلافِ فقهی با اختلافِ ذاتگرایانه!
همانطور که هیچکسی مدعی نیست ابنسینا در مقامِ فیلسوفِ مسلمان که فلسفهاش را فلسفهی اسلامی مینامیم، خودِ اسلام است و خودِ خدا و گفتارِ او اینهمان با گفتارِ خداست و مقامِ او اینهمان با پیامبر با اینهمه مرسومست با نوعی سهلانگاری و تسامح به فلسفهاش بگوییم فلسفهی اسلامی، نیز لزومی ندارد هر فمنیستی هرچه میگوید خودِ اسلام باشد؛ لیکن آنگاه که کسی میگوید چیزی به اسمِ فمنیسمِ اسلامی نداریم، آنگاه که پیشاپیش یک موضوعِ تفصیلی-تحقیقی را مردود میشمارد، بایستی در همان ابتداءِ کار تعریفی از فمنیسم بدهد و بعد بگوید چهطور به این نتیجه رسیده که فمنیسم یک تعریفِ مشخصست و بینِ اندیشمندانش هیچ اختلاف نظری نیست و چهطور به عصارهی وحدانی-تکینِ فمنیسم رسیده که آنرا غیرقابلِ جمع با اسلام میداند؟! و البته بازی با این تعبیرِ فمنیسمِ اسلامی، مثلِ بازی با همان تعبیرِ سوسیالیسمِ اسلامیست که به شریعتی و دیگران نسبت میدادند؛ و مخاطبی شاید از خود بپرسد یعنی چه سوسیالیسمِ اسلامی وجود ندارد؟ اینها میخواهند چه بگویند؟ که اسلام یعنی راستگراست؟ یا وقتی میگویند فمنیسمِ اسلامی تناقضست، یعنی میخواهند بگویند یعنی اسلام زنستیز است؟ و مخاطبی دیگر شاید بگوید خیر! اینجا سفسطهای درکارست! مگر هرکس مخالفِ سوسیالیسم است راستگراست؟ و هرکس مخالفِ فمنیسم، زنستیز؟ درحالیکه این مخاطبِ دوم به حدّی اشتباهِ خود را نا-دیده میگیرد و آن اینکه همانطور که مدعیست زنستیزی بحثی جدا از مخالفت با فمنیسم است، یعنی میشود اجزاء را از هم مرکب دید و از هم جدا، پس همچنین میشود گفت فمنیسمِ اسلامی وجود دارد به این تعبیر که بتْوان گوش به این موضوع سپرد چون ظاهراً تنها زمانی به یقین پیشاپیش میشود گفت فمنیسمِ اسلامی وجود ندارد که اسلام زنستیزانهست! و درغیر اینصورت بهنظر میرسد اختلاف نظر در تعریفِ خودِ این ذاتمندیست! که باز میگردیم به مسألهی پیشین؛ امّا همچنان میتوان به قضیهی سوسیالیسمِ اسلامی بیشتر نگاه کرد؛ سوسیالیسم چیست که اینها با آن مخالفاند؟ و چهطور میگویند اسلامِ راستین نه چپ است نه راست؟ و این مرکز-گراییِ اقتصادی دیگر چه صیغهایست؟ خلاصهی مطلب شما بر شهروندان میتوانید در پاسخ به حقوقی که به تازهگی کسب کردهاند، در عقدی جدید از آنها مالیاتِ بیشتری بخواهید و نیز مگر در ۱۴ قرنِ پیش سیستمی شرکتی-حقوقی بوده که اکنون از مالکیتِ حقوقی دفاع میکنید؟!
آنچه به قلم آمد، ادعا نبودند، تنها تذکاری برای تألیفستیزی بودند؛ هرکسی میتواند با مطالعاتی فمنیستی مخالف باشد، میتواند مخالفِ سوسیالیسم باشد چه نوعِ آنارشیستش چه اسلامیاش چه سکولارش چه لائیکش و چه و چههای دیگرش، امّا مخالفت با یک ادعا یکیست و مخالفت با ذات چیزِ دیگری؛ مخالفت با ادعاهای فمنیستها یکچیزست و مخالفت با فمنیسم چیزِ دیگری؛ مخالفت با همهی ادعاهای فمنیستها هم یکچیزست و مخالفتِ با خودِ فمنیسم باز چیزِ دیگری! مخالفت با سوسیالیم چیزیست و مخالفت با تمامِ ادعاهای سوسیالیستها چیزِ دیگری! و با اینکه یکی میتواند عقلاً مخالفِ فمنیسم باشد، یا سوسیالیسم یا سرمایهداری، امّا ابتدائاً بایستی خودِ چیزی که با آن مخالف است را به تألیف بیاورد! و چکیدهای از مطلب اینجاست که بدونِ تألیف مخالفت با یک نوعِ تألیف متفاوتست با مخالفتِ تألیفی! درهرصورت: آنکسی که با تعریفی دو-نقطهپذیر مخالف است، بایستی جلوی دو-نقطه را پر کند! دشمنِ فمنیسم بایستی بگوید دشمنش کیست و برای اعلامِ دشمنی بایستی دشمن را تعریفی حداقل سقراطی کرد! و البته که دوستِ چیزی که دو-نقطهپذیر است نیز بایستی بگوید با چه مؤافق است و مقابلِ دو-نقطه را پر کند؛ فمنیست و دشمنِ فمنیسم هردو باید بگویند فمنیسم چیست که مؤافق یا مخالفاش استند! الا اینکه آن چیز را موضوعی تألیفپذیر معرفی کنند یا موضوعی مجموعهپذیر؛ همچنان که مسلمانان با هزاران تفاوت و اختلافِ نظر صرفاً بابتِ شهادتین خود را مسلمان میشمارند.
بنیاد-گرا و روشنفکر-ستیز چه بخواهد قبول کند چه نه، مطلقِ تعریف، مدرنیست است؛ به مفاهیمِ عالیِ بسیط اعتقاد دارد و عقل را بدونِ تعریف، کنار میگذارد! و حالیا که تنها آنکسی که به وحی وصلست شاید چونین ادعایی بتواند بکند! و در غیر اینصورت یا دین را بایستی به دیدهی چیزی تفسیر-پذیر دید، که اگر اینطور نبود تاریخِ تفقهِ شیعی و سنّی اینقدر ادعاهای متفاوت نداشت. در نظرِ این حقیران، آیینِ ضد-روشنفکری به اندازهی خودِ روشنفکری بیشتر شبیهِ نوعی زیباییشناسیست و هرکسی هم که مخالفِ زیباییشناسیست خود نوعِ دیگری از زیباییپرست است؛ همانقدر که آقای A زیباییپرست بود، و قاضی ویلیام نیز، نیچه نیز. به این تعبیر تنها کسی زیباییپرست نیست و تنها کسی بهراستی عقلستیز است که بسیار جدّی عقلگرا و زیباییشناس باشد! آنکسی که هر روز تغییر کند و تنها کسی که عقلگرای مؤلفِ روشنفکرِ سیالست میتواند ادعای مخالفت با روشنفکری کند!
دیگر چیز، بسطانگاری: مفاهیمِ دستوری-اخلاقی را به مثابه مفاهیمی بسیط فرض میگیریم، از آنرو که غیرقابلِ تحقیق و تفصیلست؛ هیچکس نمیتواند بگوید چهرا یا چهکسی یکچیز را سود و دیگری را ضرر میشمارد، چهرا یکی را وجدان و دیگری را جنایت میشمارد؛ هیچکس نمیتواند از اخلاق صحبت کند؛ انسانی که بیش از پیش در پیِ مفاهیمِ پوزیتیوست، هیچ به سوی عقلانیت حرکت نمیکند بل بیشتر به سمتِ نوعی اوباشگریِ حکومتی-نهادین جهش بر میدارد. ما میپرسیم چه چیزی سود است و بنا به چه و در مقیاس با چه و به قرینهی چه و با چه سنجشی و کفهای؟ و چکیدهتر آنکه خوب چیست و سود کدام؟ یک نفر بایستی برخیزد و در مقابلِ دو-نقطهای سود را تعریف کند؛ به رسمِ لغتنامهها و به رسمی مرسومِ محققانِ فلسفه بایستی سود و خوب و خیر و شر و درد و لذت را تعریف کرد و سپس بنابر آن تعریف راه به جایی بریم. در حکمتالاشراقِ سهروردی داریم که ((ادراک الملائم من حیث انه ملائم کطعم الحلاوه عند حاسه الذوق والنور عندالبصر و حضور المرجو عند القوه الوهمیه والامورالماضیه عندالقوه الحافظهتلتذ بتذکرها و قید الحیثیه الملائم من حیث انّه ملائم ، للاحتراز عن ادراک الملائم لامن حیث ملائمه فانه لیس بلذه کالدواء النافع المر. فانه ملائم من حیث انه نافع فلایکون لذه من حیث انه مر. اللّذه وصول ملائم الشیئ و ادراکه لوصول ذلک)) و در لغتنامهها آمده بهصورتِ کلّی که لذت عبارتست از دراک ملائم من حیث هو ملائم و همچنانکه در لغتنامهی دهخدا آمدهست عبارتست از آنچه با طبع و تن مؤافق باشد. در مقابل نیز در تعریفِ درد در واژهنامهی دهخدا آمدهست که هو ادراک المحسوس المنافی، من حیث هو مناف؛ هرآنچه که با طبع در منافات باشد؛ جملهگیِ این تعاریف بنابرین اینهمانگوییاند و نه تعریف که بسط دادنِ امری و مفهومیاند؛ از همانجا که میگویند درد و لذت احساسیاند بیواسطه و بنابرین حصولی نیستند که با این همه میپرسیم چهطور حاصل میشوند؟ نیز درموردِ سود و خیر و شر و ضرر و امثالهم این سخنان برجاست؛ آزادی و شهوت و نفْس و امثالهم نیز در این دستهاند. در سالهای اخیر فرهنگِ پسا-استعماریِ جهانی از نسبیتگرایی که پیش از این نیز هیچگاه به راستی نسبیتگرای تئوریک نبود، بدل به نوعی مطلقگراییِ ذاتمند گشته است. اکنون روالِ سخنان اینست که بگویند درستی باید و نادرستی و تناقض را نفی میکنند؛ ((تناقض خود را حل میکند. در تأمل طارد بالذاتی که هماینک برسی کردیم، موجَب و سلبی، هریک در هستی قائم بذات خویش، خود را رفع دیالکتیکی میکند؛ هریک به سادگی عبارت است از گذار یا به بیان بهتر انتقال نفس خود به ضدش. این محو شدن بیوقفهی ضدها درون خودشان همان وحدت اوّل ناشی از تناقض است؛ هیچ است.))[ii] مردمانی که تناقض را بخشی از اعتقاداتِ پیشینِ خود نه بل نمودش کرده بودند، اکنون خیانت به پدر میکنند!
اکنون که جهان با ردای بزرگتر از قامتش، ذیلِ چرخهای سرمایه با سومای هرزهنگاریست؛ هرزهنگاری با دخانیات و قلم و جوهر به مبارزه برخاسته و اروتیسیسمِ نهان و نهادِ جهانی از جوهر رنگش را میخواهد، حالیا که جهان را تفرد و بکارت برداشته، مردمان از اشغال و تجمع و استعمال سخن میرانند! نمودِ بزرگای آن چرخهای بزرگِ کارخانه، رؤیای اندامهای کوچک شده و مردمی با بوی شکوفهی خرما پخش شده در هوا میگویند که مؤلفین فریبِ زیبایی را خوردهاند؛ پس سرودِ این ملّتِ موهوم را میخوانیم که بیشتر هرزه بیارایید تا سخنِ یقهسفیدهای لابراتواری یا شبهپارلمانی یا سنایی بنشیند و حکم براند! پس بنشینید و ببینید سرودهی احزابِ راستگرای جهانی را؛ و چه کسی هرزه میسراید؟ و چه عجب! که در همین ایران سینمای پورنو-لوده را وزارتهای مذهبیترین دولتهای راستِ افراطی بر سر کار میآوردند؛ چه کسی بودجهی تهیهکنندهگیِ گمیز-رنگترین سانس پُر-کنهای این چند سال اخیر را داده است؟! و در سرکوبِ مؤلف، چه کسی بر میخیزد؟ سفیهان و اراذل! بههرحال باید کسی ادای روشنفکر را بیاید تا دشمنی داشته باشند: به هرحال یک عده سفیهِ شلمغز باید منسبِ مؤلفی و روشنفکری را بگیرند تا چرخه و تقابل شکل بگیرد؛ دشمنِ احمقی بساز و به آن حمله کن تا زنده بمانی! به مؤافقان و مخالفانت پول بده تا برای خود نظامی بر پا داری! و عصیانگرانِ سفیه و مالهکشانِ رقیق را حاکم باش! و جهان را دیگری چپاول کند و این دو به جانِ هم بیافتند ولی از یک آخور بنوشند و به آخورِ خودشان بگمیزند و اینطور جاودانهگی حاصل کنند. چیست رؤیای مشترکِ خود روشنفکر-پندار و خود ضدِّ روشنفکر-پندار؟ مرگِ تألیف، نسیانِ مسئولیت! که عقل را تفنن کنند و با رایحهی زیباییشناسی به جانِ هم افتند!
[i] Encyclopädie der philosophischen Wissenschaften, Hegel, §۹۴
[ii] ترجمهی صالح نجفی از متنِ انگلیسی علم منطق هگل در ترجمهی یا این یا آن، جلد دوم:
Hegel’s Science of Logic (tr. of W.L., Lasson ed., 1923; Kierkegaard had 2 ed , 1833-34), tr. A. V. Miller (New York: Humanities Press, 1969), pp. 431-43, especially p. 433: