سلام? میدونم این پارت خیلی طول کشید واقعا شرمنده?من اینترنت در دسترسم نبود?وگرنه زودتر از اینها میخواستم براتون این پارت رو بزارم? خب بریم سراغ داستان؟بریممممم که رفتیم?♡
۲ پارت دیگه داستان تمومه?☻
بعد یه چند ثانیه شوگا با یه چندتا کیسه نایلونی یه ورق قرص و یه لیوان اب اومد... لیوان اب رو داد دستم بعد یدونه قرص در اورد و بهم داد. قرص رو خوردم(بدمزه بودن خداییش?)شوگا داشت میگفت: این کیسه ها رو اوردم حالت بد شد بگیر جلو دهنت. که یهو راستی راستی حالم بد شد سریع یدونه از کیسه ها رو از دست شوگا گرفتم و مجددا گلاب به روتون بالا اوردم ??? شوگا:نه خیر اینجوری فایده نداره پاشو. من:پا شم؟?. شوگا:اره دیگه پاشو باید بریم دکتر?. من:نه بابا دکتر چی؟کشک چی؟دوغ چی؟. ....
شوگا:*ا/ت*جانم(اِی جانم??)بخدا حالت خوب نیست منم نگرانتم جون من پاشو بریم دیگه... . من:مهربون شدیا?. شوگا:بد اخلاق شم؟?. من:نه لازم نکرده. شوگا:باشه... . بعد بلند شد و پالتوم رو از روی چمدونم برداشت و انداخت رو شونم و رفتیم سمت ماشینش هوا خیلی سرد بود داشتم قندیل میبستم همینجوری توی پارکینگ از یه جا به بعد دیگه شروع کردم به لرزیدن(بدنشم ضعیف شده مال همونه وگرنه اونقدراهم سرد نبوده هوا⛅) شوگا وایساد گفت:*ا/ت* چیه؟. من: سس... سرد... سردمه??.
شوگا اومد دستشو انداخت روی شونم و منو نزدیک خودش کرد خدایی خیلی بدنش گرم بود دیگه اون حس سرمای اول رو نداشتم(?)و یواش یواش پا به پای من راه رفت تا رسیدیم به ماشین?سوار که شدیم تا مطب دکتر تخته گاز رفت و سریع رسوندم به بیمارستان?وقتی رسیدیم یه چند لحظه صبر کردیم و بعد وارد اتاق دکتر شدیم?دکتر معاینه م کرد و یه سری نسخه نوشت و گفت:حالشون خوبه یه سُرُم بگیرن تمومه تا صبح راحت میتونن استراحت کنن?.من:چچچچ... چی؟سُرُم؟. دکتر:بله سُرُم. من: نه من خوبم من حالم خوبه?. بعد رو کردم به شوگا و گفتم:پاشو بریم من حالم خوبه با همین قرصا خوب میشم?.
شوگا:*ا/تتتتتت*??...بیا بریم دارو ها رو بگیریم. من:اره... اره بریم فقط بریم.شوگا از دکتر تشکر کرد و رفتیم?شوگا رفت تو داروخونه و اولین چیزی که دستش دیدم سُرُم بود کردم داد و هوار گفتم:نه من حالم خوبه من مشکلی ندارم اصلا نگاه دیگه حالت تهوع هم ندارم?. شوگا:?????. من:چیه چرا میخندی?؟. بعد دستمو گرفت و گفت:ترسو خان اعظم?. همینجوری کشون کشون با هزار بدبختی بردم سمت تخت تزریقات(?) همینجوری داشتم چرت و پرت میگفتم که یه پرستار قول تَشَن اومد تو(عرررررر?) با حالت بغض گفتم:
گفتم:شوگا باشه اصلا تو راست میگی من میترسم توروخدا یه کاری کنننننن?. پرستاره همینجوری اومد جلوتر در سوزن سُرُم رو برداشت?شوگا که دید خیلی ترسیدم دستمو گرفت گفت:*ا/ت* به من نگاه کن. نمیتونستم چون همه حواسم به سُرُم بود(*ا/ت* خیلی از سُرُم نمیترسید ها چون خیلیییییییییی میترسید) شوگا گفت:*ا/ت* نگاه کن به من?. دید فایده نداره استینشو زد بالا و گرفت جلو دهنم. من:این چیه؟.شوگا:گاز بگیر اگه دردت اومد.من:اِ مسخره برو ببینم.یهو پرستاره سوزن و کرد توی دستم عاااای داشتم از درد میمردم که دست شوگا رو دیدم فقط وقتی به خودم اومد دیدم پرستاره رفته و من هنوز درحال گاز گرفتن دست شوگا اَم
شوگا یه دیقه میخندید یه دیقه عر میزد(??) من:ب.. بب.. ببخشید نفهمیدم چی شد?. شوگا:??عیب نداره خودم گفتم... .بعد موهامو نوازش کرد و گفت:عااااااای واقعا معلوم بود درد داشت?قول تَشَن بد دستی بود... الان خوبی درد نداری؟. من:خوبم فقط دستت?. شوگا:?دست منو بیخیال تو خوب باشی این چیز مهمی نیست?. من:??. چشمام خشک شده بود به قطره های سُرُم که خوابم برد?. وقتی چشامو باز کردم رو تخت شوگا بودم و صبح شده بود. رفتم بیرون بوهای خوبی میومد بوی پنکیک بود انگار?. داشتم از در اتاق میرفتم بیرون که.....
در باز شد خورد تو دماغم(???) دماغمو گرفتم و زدم زیر خنده. شوگا:ای وای ببخشید پشت در بودی واقعا برا خودم متاسفم?حالا چرا میخندی؟. من با حالت خنده گفتم: میگم شانس ندارم میگی نه?. شوگا:??????.من: حالا چیکار داشتی اگوست دی اعظم?؟. شوگا: دارو هاتو اورده بودم ولی زدم دماغتو ناکار کردم??. من:مهم نیست. شوگا بهم دارو هامو داد بعد باهم رفتیم بیرون که یهو بوی سوختنی اومد.... شوگا: ای وای پنکیک ها ترکیدن... . من:?میگن جین بیشتر اشپزی میکنه برای این دسته گل به اب دادن های شماست پس?. شوگا:?
شوگا از توی اشپزخونه داد زد:نه?خداروشکر نترکیدن به موقع رسیدم بهشون. خلاصه کم کم با صدای خنده های من و داد های شوگا اعضا از خواب بیدار شدن نامجون:چه میکنید خواهران و برادرانم خوابگاه رو گذاشتین رو سرتون???. من:من که احساس میکنم اثرات سُرُم دیشب و دارو های امروزمه ولی شوگا رو نمیدونم?. جین:اِ دیشب حالت بدتر شد رفتین دکتر؟. اعضا:بدتر شد؟چرا؟چیشده؟. من وجین همه چی رو بهشون گفتیم که یهو چشمم خورد به کوکی تازه از خواب بیدار شده بود هنوز خواب بود چشماش خیره شده بود به یه نقطه... . (?)
من:?????. کوکی:چیه؟. من:هنوز خوابی ها?. کوکی:اره اون دنیام????. کم کم شوگا اومد و گفت:تشریف میارید صبحونه میل بنماییم. نامجون:بله چرا که نه اقای سحر خیز صبحونه درست کن. شوگا:چه پسوند طولانیی?. کم کم همه رفتیم سر میز صبحونه و صبحونه رو خوردیم جاتون خالی همه انگار یه چیزی زده بودیم مثل دیوونه ها میخندیدیم به قیافه همدیگه?بعد اومدم برم تو اتاق که لباسمو عوض کنم اخه کثیف شده بود دیشبم باهاش رفته بودم دکتر که یکدفعه خودمو جلو اینه دیدم....بله حقم داشتیم بخندیم به هم دیگه اونا که همشون خواب بودن منم موهام انگار برق سه فاز گرفته بودشون?خدا چه ابرو ریزی شده بود عرررر?
خب خب این پارت هم تموم شد☻اگه دوست داشتید تو نظرات نظرتونو درباره ی این پارت بگید?خوشحال میشم?راستی جای حساس هم کات نکردما?(از پارت بعد رمانتیک گری ها دو برابر میشوندددددد?)