^AVa^*
^AVa^*
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

من و شوگا (پارت۶)

سلام بچه ها میدونم این پارت رو خییلی دیر گذاشتم چون نت در دسترس نبود خب بریم که شروع کنیم?

داستان همچنان از زبان شوگا): سریع بهش گفتم:خب پس معطل چی هستی بدو بریم پذیرش و پرستار ها رو خبر کنیم. *ا/ت*: باشه... . بعد شروع کردیم به دویدن?رسیدیم به دَم پذیرش و خیلی سریع گفتم:خانوم...خانوم... .مسؤل پذیرش:بله بفرمایید?. من(شوگا) : بیمارمون حالش دوباره بد شده?. مسؤل: ب... با... باشه. و سریع رفت پرستارها رو خبر کرد اونا هم بدو بدو رفتن سمت اتاق وقتی وارد شدن در رو بستن(?)*ا/ت* خیلی پریشون بود میخواستم برم پیشش و بهش دلداری بدم اما... راستش یکم ازش خجالت کشیدم(اخی بچه خجالتی منی تو??)

همینجوری پشت در منتظر بودیم که پرستارها با تخت از اتاق اومدن بیرون? *ا/ت* شروع کرد به زدن خودش خیلی حالش بد بود? من خیلی سریع رفتم پیش یکی از پرستار ها که داشت میدویید?و منم دنبالش رفتم و پرسیدم:چیشده؟. پرستار:حالشون بده داریم منتقل شون میکنیم به آی سی یو همونجا خشکم زد و دیگه نتونستم همراه پرستار بدوم ?*ا/ت* دویید اومد سمتم گفت:ش... شوگا چیشده؟. نمیدونم چه مرگم شده بود نمیتونستم حرف بزنم?

*ا/ت* یهو دو زانو نشست رو زمین و زد تو سر خودش آب دهنمو قورت دادم و گفتم:*ا/ت* مامانتو بردن آی سی یو?. یهو خودمم بی اختیار شروع کردم به گریه کردن بعد سعی کردم *ا/ت* رو با همون حال بدش بلند کنم و بزارمش روی یکی از صندلی ها. رفتم براش یه اب معدنی خریدم و بهش دادم به زورِ من یه قُلُپ ازش خورد و سرش رو تکیه داد قَد دیوار. گفت:من خیلی بدبختم?. من(شوگا) : نه اینجوری نگو حالا که چیزی نشده. *ا/ت*:دیگه چی میخواست بشه پدرم که توی۱۸سالگی تَرکَم کرد اینم از مامانم?

من(شوگا) : یع... یعنی... پدرت... فوت شده... م... من متاسفم?. *ا/ت*:تو چرا متاسف باشی تقصیر منه که همیشه تو زندگیم تا اومدم خوشحال باشم همه چی برعکس شد?. خیلی ناراحت بود سعی کردم دلداریش بدم اما گذاشتم که گریه هاشم بکنه چون اینجوری سبک میشد?. یه چند دقیقه ای همینجوری گذشت پاشدم برم یه چیزی بیارم بخوره چون اینجوری از بین میرفت?. پاشدم رفتم یه ساندویچ براش خریدم وقتی برگشتم دیدیم خوابش برده?

گردنشو خیلی بد گذاشته بود ولی در عین حال دلم نمیومد بیدارش کنم پس هودیمو در اوردم(زیر هودی هم لباس داشتم البته) سرشو خم کردم و گذاشتم رو پام(??)بعد هودیمو زدم روش چون هوا سرد بود ممکن بود سرما بخوره خودمم رفتم تو گوشی و به نامجون پیام دادم... :من(شوگا) : نامجون میدونم خیلی پُر رو اَم ولی باور کن نمیتونم بیام. نامجون: چرا؟. من(شوگا) :مامان *ا/ت* حالش بد شد *ا/ت* هم حالش خرابه.... . همین که خواستم ادامه پیام رو بدم

نامجون گفت: تو اصلا بیخود میکنی برگردی(??)وقتی *ا/ت* حالش بد باشه تو همش فکرت پیش اونه... . من(شوگا) :نه باور کن اینجوری نیست. نامجون:?... حالا هرجوری هست تو بمون مراقب *ا/ت* باش بیای اینجا هیچی از دستت بر نمیاد بعد شوگا تو کارت عالیه بدون تمرین هم بیای کنسرت موفق میشی. من(شوگا) :مرسی نامجون خیلی ممنونم ازت?. نامجون:خواهش??. بعد که دیگه خیالم راحت شد یه موزیک پِلِی کردم و کم کم چشامو بستم وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود *ا/ت* هم کم کم داشت بیدار میشد... .

ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من) : کم کم پلکام باز شد اول یکم کِش و قوس به خودم دادم ولی وقتی کامل چشامو باز کردم دیدیم دست شوگا رو سَرَمه هودیشم رومه منم رو پاهاش خوابونده. تازه یادم افتاد که کی خوابم برده سریع پاشدم و گفتم:وای شوگا?ببخشید تو الان باید برمیگشتی پیش اعضا ای خدا من چقدر خنگم. شوگا: ? چقدر هول کردی نگران نباش به نامجون خبر دادم هیچ مشکلی نداشت با موندم. من:اما من مشکل دارم. شوگا:وا!.

من: وا نداره شما اخر این هفته کنسرت دارین تو باید الان سرجلسه تمرین میبودی پاشو برو همین الانم کلی دیر شده?. شوگا یهو اخماش رفت تو هم گفت:اَه گیر نده دیگه من هیچ جا نمیرم چرا نمی فهمی من... . من: تو چی؟. شوگا:چچچ... چیزه... من... ای بابا گیر نده. من: باشه ولی تو مطمئنی نامجون راضیِ؟. شوگا:ها؟... اره بابا. من: باشه ولی شوگا... . شوگا:بله؟. من:ببخشید خیلی اذیتت کردم کاش از همون اول هم دیگه رو نمیدیدیم که من انقدر باعث زحمتت نمیشدم?.


این پارت هم تموم شد?لطفا بازدید ها رو زیاد کنین عشقولیا?

بای بای

Tired
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید