سلام بچه ها ببخشید این پارت رو دیر گذاشتم متاسفانه وقت اصلا نداشتم خب بریم که شروع کنیم?
سلام بچه ها ببخشید این پارت رو دیر گذاشتم متاسفانه وقت اصلا نداشتم خب بریم که شروع
فردا صبح داستان از زبان نامجون:من و جین بیدار شده بودیم ولی بقیه اعضا هنوز خواب بودن یکی از کتاب هامو برداشتم یه نگاهی بهش بندازم جین هم تو اشپزخونه داشت میز صبحونه رو میچید?همینجوری مشغول بودیم که دیدم شوگا بدو بدو از اتاقش اومد بیرون و رفت سمت دستشویی اول یکم تعجب کردم چون شوگا خیلی خابالو تشریف داره و معمولا دیر تر از همه پا میشه?... بعد اومد بیرون دیدم دست و صورتشو شسته و بیداره بیداره جین با تعجب بهش گفت:شوگااااا؟ شوگا: هااا
جین: تو و بیدار شدن اونم انقدر زود عجیبهههه. شوگا: ناراحتی... میگی برم بخوابم ها... . همین که جین خواست حرف بزنه پریدم وسط حرفش و گفتم:قضیه یه چیز دیگه س?. شوگا و جین:بله؟. من(نامجون) : ناسلامتی امروز باید بریم بیمارستان دیگه، ایشون هم مثل اینکه عجله داره?. یهو شوگا با تَ تِ پَ تِ گفت:ن... ن... نه اصلا... هم اینجوری نیست... . بعد راهشو کج کرد و رفت تو اتاقش جین صورتش داشت از خنده سرخ میشد. گفتم: جین چته؟. جین:هیچی اخه ارزوم بود پسرمو تو لباس دامادی ببینم?.
اعضا هم اماده شده بودن داشتن صبحونه میخوردن منم بهشون ملحق شدم بعد یه بیست دقیقه ای ظرفا رو جمع کردیم و گذاشتیم تو ماشین ظرفشویی تا وقتی برگشتیم ماشین رو روشن کنیم... . من جلوی همه رفتم بیرون دمپایی هامو در اوردم و کفش هامو پوشیدم ولی اعضا خیلی طولش میدادن بخاطر همین رفتم نشستم روی پله ها تا کفشاشونو بپوشن و بیان، به خودم اومدم و فهمیدم وای من الان شماره *ا/ت* رو دارم? اخ جون... .(موقعی که *ا/ت* بهش پیامک داده شماره ش افتاده رو گوشیش)
خیلی خوشحال شدم? با اینکه دیشب هم شماره شو داشتم اما الان تازه فهمیدم ولی... ولی... شوگا... اینکارا از تو بعیده پسر واسه شماره یه دختر انقدر خوشحالی؟... تموم کن(نمیدونم چرا در برابر عشقش به*ا/ت* انقدر مقاومت میکنه??)یه چند دقیقه بعد بقیه با کلی معطلی بالاخره اومدن و راه افتادیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم یه پیامک به *ا/ت دادم گفتم:سلام.*ا/ت* ما الان توی بیمارستانیم شما کدوم اتاقین؟.
*ا/ت*:سلام شوگا من هنوز تازه نزدیک بیمارستانم اینجا یکم ترافیکه یه چند دقیقه وایسین الان میرسم با هم میریم ببخشید اذیتتونم کردم?. من(شوگا) : نه خواهش میکنم... پس ما منتظرتیم?. ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من) :حدود چهار پنج دقیقه بعد از اینکه شوگا بهم پیام داد خودمو به بیمارستان رسوندم خیلی استرس داشتم منی که حتی فکر نمیکردم یه روز برم کنسرتشون الان از نزدیک ملاقات شون میکردم?
کلی دید زدم اما پیداشون نکردم که یهو یکی از پشت صدام زد:*ا/ت*!. من برگشتم اون شوگا بود وای خدا باز ضربان قلبم رفت رو صد هزار?سعی کردم ضایع بازی در نیارم و گفتم:سلام... . بعد بقیه اعضا هم کم کم اومدن اقا اصلا یه وضعی بود داشتم ذوق مرگ میشدم ولی در عین حال باید خودمو جمع میکردم?. به همشون سلام کردم اونا هم همینطور...بعد باهم راه افتادیم سمت اتاق مادرم وقتی رفتیم توی اتاق شوگا اونور تخت روبه روی من بود منم این طرف تخت روبه روی شوگا همینجوری اعضا مشغول حرف زدن
و روحیه دادن به مادرم بودن که احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه سَرَم رو بالا اوردم شوگا بود... . ادامه داستان از زبان شوگا:داشتم نگاه میکردم صورتش عین عروسکا بود هرکاری میکردم نمی تونستم چشامو ازش بردارم?. یهو سَرِش رو اورد بالا از خجالت داشتم آب میشدم نگاهمو با زور ازش برداشتم ... همینجوری چیک و چیک داشتم عرق میکردم? ولی در عین حال خوشحال بودم چون مادر *ا/ت* حالش خوب بود و همین باعث میشد *ا/ت* هم خوشحال باشه ??
بعد از یه چند دقیقه ای دیگه میخواستیم برگردیم همه از *ا/ت* و مادرش خداحافظی کردیم داشتیم از در بیمارستان میزدیم بیرون که دیدم یه دختری... نه *ا/ت* بود داشت میدویید و پرستار ها رو صدا میزد خیلی نگران بود سریع زدم رو شونه جین و گفتم: ج... جین... من میام شما برید.نامجون که حرفامو شنیده بود دستشو گذاشت رو شونه م و گفت:برو نگران نباش?. پس دوییدم رفتم پیش *ا/ت* و گفتم:چیه چیشده?؟. *ا/ت*: نمیدونم چرا ولی یهو دوباره مامانم سرفه هاش شروع شده باید پرستار هارو خبر کنمممم.
خب این پارت تموم شد منتظر پارت ۶ باشین ?
بای??