دنیای خلاقیت بچهها انتها نداره. اونا اصلا مثل ما محدود نیستن. اصلا این چارچوبهای محدود کنندهای که ما برای خودمون درست کردیم که بهمون اجازه نمیده کمی خلاقیت داشته باشیم رو ندارن. ولی حیف که این روش آموزش توی مدارس، این روش تربیت ما خانواده ها و زندگی ماشینی و شهری و .... آدم ها رو به سمت محدود شدن حرکت میده.
یادم میاد وقتی طاها 3 سالش بود نگران ی موضوعی شدم. نکنه بچم درک از منشاء نداره. طاها فکر میکرد ی کارخونهای وجود داره که همه چیز رو تولید میکنه. میگفت اسباب بازیم از کارخونه اومده، بستنی از کارخونه اومده بیرون، تلوزیون از کارخونه اومده ... اون موقع دیدم زندگی شهری چقدر میتونه توی ذهن بچه صورت مسئلهها رو پاک کنه. ی بار باید ی متن مفصل در مورد درک از منشاء در آینده بنویسم حتما.
بریم سر داستانمون
ما برای طاها ی بار ی ماشین کنترلی بوگاتی خیلی مجهز از فروشگاه هویو خریدیم. بسته مون به دستمون رسید و آقا طاها حسابی چند ماهی رو درگیر این ماشین بود و حتی توی مهمونیها و مسافرتها هم این ماشین باید همراهش بود. خدا نکنه که ی وقتی وسط ی سفری که برق نبود شارژ این ماشین کنترلی تموم میشد.
بیچارمون میکرد.
حدود یکسالی که گذشت ی بار رفتیم دیدیم که بعله!!! ژن مهندس آقا طاها بر بقیه ژن ها غلبه کرده و زده ماشین نازنین رو تکه تکه کرده. تا ی مدت خوبی دیگه آقا مکانیک ما شده بود.
هر مهمونی که میومد خونمون همه باید جمع میشدن تا آقا طاها بره ماشین و ابزاراش رو بیاره ی دور ماشین رو دمونتاژ کنه و دوباره مونتاژ کنه و دوباره ماشین راه بیفته و طاهای قصه ما از غرور به خودش بباله.
یا مثلا باباش هر وقت میخواست سوار ماشین بشه گیر میداد که میخوام ماشینت رو تعمیر کنم. حالا بیا آقا رو راضی کن که ماشین سالمه و نیازی به تعمیر نداره.
داستان اینجا بود که جالب شد. این ماشین ی مانیتور داشت که روش تصاویر دو بعدی مختصری پخش میشد. یکی از اون فیلم ها ی تعداد ماشین بودن که توی ی پیست داشتن از هم سبقت میگرفتن.
طاها مانیتور رو باز کرده بود و شکسته بودش و داشت دنبال ماشین های توی مانیتور میگشت. اولش این صحنه به نظرم خیلی خنده دار اومد ولی بعدش به فکر فرو رفتم ... تا حالا من فکر نکرده بودم که چه اتفاق تکنولوژیکی پشت صفحه ال سی دی میفته که ی المان شروع میکنه به حرکت کردن. چرا فکر نکرده بودم؟! چون میگفتم اینا رو توی کارخونه میسازن دیگه.. من چه میدونم!! حالا نمیگم آدم از هر چیزی باید سر در بیاری. قطعا نه وقتش هست و نه اصلا درسته. ولی تمرکز صحبت من روی کنجکاوی بدون چارچوب طاها هست. اینکه هیچ وقت خودش رو محدود نکرد به دیدن اون ماشین ها و رفت و دنبالشون گشت تا پیداشون کنه و لمسشون کنه.
من اون روز از طاها چیز بزرگی یاد گرفتم. یاد گرفتم توی حوزه علاقه مندیم حسابی دنبال همه چیز بگردم و کنجکاوی کنم. بعضی مواقع سرم رو از لایه امن جامعه و خودم بیرون بیارم و ببینم چجوری میشه ی جور دیگه به صورت مسئله فکر کرد؟ چجوری میشه ی جور دیگه میشه صورت مسئله رو تعریف کرد؟! چند تا جواب دیگه توی مسیر های موازی میشه برای این صورت مسئله دید؟! و هزاران کنجکاوی دیگه.
البته در مورد داستان طاها ناگفته نمونه که جریان به همین سادگی و جذابی هم نبود. ما تا چند روز داشتیم بعد این اتفاق برای طاها توضیح میدادیم که طبیعیه که ماشین پشت این ال سی دی نیست تا بچه با این خلا شناختی ای که براش به وجود اومده بود کنار بیاد. همین اصلا ی مسئله هست که چجوری برای ی بچه باید اینو توضیح داد...شما بودید چجوری توضیحش میدادید؟!!