چند وقتیه که دارم کتاب چرا عاشق میشویم از خانم هلن فیشر رو مطالعه میکنم کتاب قطوریه و حدود 650 صفحه ای میشه اما بی نهایت جالب و روونه.
خانم هلن فیشر از زنان و مردان آمریکایی و ژاپنی که عاشق شدن به همراه تعداد دیگه ای از پژوهشگران و روانشاسان مشهور دانشگاه های برتر توکیو و آمریکا آزمون هایی میگیره و عملکرد مغز و احساساتشون رو کامل بررسی میکنه ومیبینه که بله...در عشق رمانتیک تقریبا همه ویژگی های بروز پیدا کرده در افراد مختلف صرف نظر از قومیت و جنس و رنگ پوست و سن و سال یکیه.
اگه وقت کردم در پست های بعدی درباره این ویژگی ها مینویسم اما یه چیز جالب که در کتاب وجود داشت انواع عشق های رمانتیک افسانه ای و واقعی در طول تاریخ بشر بودن که بعضیاشون رو من میشناختم و بعضیارو نه به خاطر همین تصمیم گرفتم حتی اگه خیلی کوتاه هم شده دربارشون بخونم...آره دیگه کیه که از مباحث عشقولانه بدش بیاد؟!
خب بریم داستان دوتا عشق رمانتیک رو بشنویم:)
از حدود 4000 سال قبل در تمدن سومریان لوح هایی به جا مونده که اینانا ملکه سومری فریاد برآورده:
حالا این محبوب کی بوده؟! دوموزی یه پسر چوپان که بعدا پادشاه میشه و حتی به مقام خدایان میرسه.
اینانا بعد از اردواج با دوموزی اون رو به تخت پادشاهی مینشونه و بهش قدرت میده.
یعد یه مدتی اینانا به دنیای اموات برای ملاقات خواهرش میره اما فقط در صورتی میتونه به زمین برگرده که کسی رو به جای خودش در اون عالم جا بزاره.
خلاصه اینانا با تعدادی ارواح و فرشته واجنه میاد روی زمین که یه نفر رو انتخاب کنه تا به جای خودش ببرن...وقتی دوموزی رو میبینه که روی تخت پادشاهی نشسته بهشون میگه اینو بردارید و ببرید:/
خلاصه دوموزی بیچاره رو روی زمین میکشن و میبرن به عالم اموات...دوموزی در اون عالم میره و شروع میکنه دست و پای خواهر اینانا رو بوسیدن و التماس که توروخدا بذار من برگردم.
خواهر اینانا هم دوموزی رو تبدیل به مار میکنه و بهش کمک میکنه تا به زمین برگرده.
حالا دوموزی قصه ما که تبدیل به مار شده یه خوابی میبینه:«دوتا شاخه رو میبینه که یکی درون خاک فرورفته و اون یکی بیرونه»
دوموزی هم میره برای خواهرش که تعبیر خواب بلد بوده خوابش رو تعریف میکنه.
خواهر هم میگه:تورو میبرن و من میمونم.
دوموزی بیچاره دوباره میره به عالم اموات.
اما خواهر دوموزی خیلی مهربون بوده و دلش نمیاد که برادرش همونجا بمونه به خاطر همین میره به مجلس خدایان و ازشون میخواد که فقط به مدت نیم سال اونو به جای برادرش به عالم اموات بفرستن.
البته تا اینجای داستان عشق خواهر دوموزی به برادرش بیشتر از عشق اینانا شده.?
اینانا هم از کاری که کرده پشیمون میشه. و از خدایان میخواد که درخواست خواهر دوموزی رو قبول کنن...چون خواهر شوهر بوده ها:/
به همین خاطر دوموزی به مدت نیم سال و خواهرش هم به مدت نیمسال دیگه در عالم اموات میمونن.
وقتی دوموزی به زمین میاد به نزد اینانا میره و در کنار الهه عشقش که همون اینانا هست به خوبی و خوشی زندگی میکنن:/
بعدش خیر و برکت سراسر سرزمینشون رو فرامیگیره...بارون فراوان محصولت زیاد و..
سومری ها برکت پیدا کردن کشورشون رو به خاطر عشق بین اینانا و دوموزی باور کردن و به خاطر همین اینانا الهه عشق و زیبایی و باورری و دوموزی هم نمیدونم چی میشه اما به هر حال شوهر این الهه بوده دیگه.??
خلاصه میگن عشقشون نماد ازدواج مقدس و پاکه.
این دوتا بنده خدا هم در محضر همه شما آشنا هستن اما من راستش داستان اصلیشون رو نمیدونستم:/
در عربستان یه پسری به دنیا میاد به اسم قیس..
هرچقدر که این قیس بزرگتر میشه جذاب و خوش چهره تر هم میشه.
تا اینکه میفرستنش مکتب خونه که از قضا دخترا هم از طوایف دیگه اونجا بودن...همون دانشگاه خودمون.?
اونجا یه دختر خوشگلی به اسم لیلی به معنای شب رو میبینه و یک دل نه صد دل عاشق میشه...خلاصه قیس هم قیافه خیلی خوبی داشته و لیلی هم عاشقش میشه.
از این به بعد لیلی و قیس نه برای درس خوندن بلکه برای دیدار هم به مکتب خونه میرفتن..
روز به روز اینا بیشتر عاشق هم میشدن اما سعی میکردن که این عشق رو مخفی نگه دارن.
اما قیس خیلی دیگه عاشق میشه و دیوونه بازیاش در عشق به لیلی اینقدر زیاد میشه که همه میفهمن و بهش میگن مجنون...
خلاصه خبر عشق لیلی و مجنون به گوش پدر لیلی میرسه و به دخترش میگه:
پدر سوخته(بماند که به خودش فحش داده) من پول میدم برات هزینه میکنم میفرستمت مکتب خونه میری اونجا پسر مردم رو دید میزنی و عشق و عاشقی میکنی؟!دیگه نمیزام بری مکتب خونه.
قیس قصه ما هم وقتی میفهمه که دیگه نمیتونه لیلی رو ببینه شیداییش به حد اعلی میرسه و با ظاهری آشفته و پریشون وسط کوچه و بازار شروع میکنه به شعر خوندن برای لیلی در وصف عشق لیلی و زیباییاش.
جوری که قیس به مجنون معروف میشه و اسمش سر زبونا میفته..
فقط یه دل خوشی داشته: شبا بره کنار خونه لیلی و دیوار خونشون رو ببوسه.
این مجنون دیگه خیلی مجنون شده.??
خلاصه هرچی نصیحتش میکنن که پسر جان بسته و دست بردار گوش نمیده که نمیده.
بالاخره پدر قیس تصمیم میگیره به خواستگاری لیلی بره . اما پدر لیلی میگه : «من دخترم رو به چنین دیوانه ای نمیدم باید بره خودش رو اصلاح کنه و عاقل بشه...یعنی چی میره تو کوچه و بازار شعر میخونه؟!)
خلاصه پدر قیس میره بهش میگه عشق لیلی رو فراموش کنه چون افراد زیادی هستن که حاضرن با لیلی ازدواج کنن و احتمال ازدواج تو با لیلی خیلی کمه.
اما مجنون:/
به نظرتون چیکار میکنه؟!
دیوونه تر میشه.
میره سر به بیابونو کوه و کمر میزاره و با جانوران و گیاهان همدرد میشه.
پدر قیس به توصیه مردم اونو به زیارت خانه کعبه میبره تا از خدا بخواد که عشق لیلی از دلش خارج بشه.
اما مجنون خیلی کله شق تر از این حرفا بوده.
میره با دو دستش محکم حلقه در خونه خدارو میگیره ازش میخواد که روز به روز این عشق رو بیشتر کنه و اگه خواست این عشق رو از قلب مجنون بیرون ببره به جاش خداوند جانش رو بگیره.
به اینجای داستان که میرسیم من بیشتر از همه دلم به حال مامان بابای قیس کله شق سوخت...حالا با خودشون میگن این همه زحمت کشیدیم بچه بزرگ کردیم ببین که چجوری دیوانه شد.?
خلاصه پدرش مایوس و ناراحت به شهرشون برمیگرده.
تا اینکه سر و کله یه پسر نخود هر آش به اسم ابن سلام پیدا میشه که اونم عاشق لیلی میشه و میره خواستگاریش
پدر لیلی قبول نمیکنه و میگه باید یه مدتی صبر کنی تا جواب قطعی رو بهت بگیم.
مجنون هم که اون موقع ها داشته توی بیابونا شعر میخونده...یه روزی نوفل که از دلاوران عرب بوده توی بیابون میبینتش و وقتی مجنون ماجرا رو براش تعریف میکنه قول میده که مجنون رو به لیلی برسونه.
خلاصه نوفل یه لشکر جمع میکنه و میره سراغ قبیله لیلی و ازشون میخواد که لیلی رو به عقد مجنون دربیارن.
سفارش یدونه نوفل در مشکلات لطفا:/
اما اونا قبول نمیکنن و خلاصه جرقه جنگ و درگیری زده میشه اما نوفل جنگ و دشمنی رو صلاح نمیبینه.
مجنون هم میگه:نموووخوام و دوباره میره و سر به بیابون میزاره:/
از اون طرف اون نخود رو یادتونه ابن سلام؟! هی نامه و کادو میفرسته تا اینکه پدر لیلی قبول میکنه که لیلی با ابن سلام ازدواج کنه.
وقتی لیلی و ابن سلام ازدواج میکنن شب اول عروسی ابن سلام میخواد به لیلی نزدیک بشه که لیلی کشیده ای آبدار نثار صورت مبارک ابن سلام میکنه.
بهش میگه:
اگه بخوای من رو هم بکشی هیچ وقت نمیتونی به من نزدیک بشی.
خلاصه ابن سلام هم که میبینه لیلی خطریه کاری به کارش نداره و فقط همون به سلام و علیک و زندگی توی یه خونه باهاش اکتفا میکنه.
یه روز یه آقایی توی بیابون مجنون رو میبینه و بهش میگه:
ای دیوونه روانی تو اینجا داری غصه میخوری در عشق لیلی درحالی که معشوقت الان مشغول ماچ و بوسه و داره با شوهرش زندگی شاد خودش رو میگذرونه.بدبخت نکبت برو پی زندگیت!
خلاصه مجنون وقتی این حرف رو میشنوه غش میکنه و توی بیایون همینجوری از هوش میره.
اون مرده هم میترسه میره پهلوی مجنون و بهش میگه:
غلط کردم به خدا دروغ گفتم لیلی هم در عشق تو داره به سر میبره و شوهرش حتی جرئت نزدیک شدن بهش رو نداره!
ولی مجنون دل خسته و نالان راه میفته توی بیابون و باخودش میگه:
کجا رفت آن با هم نشستنها و عهد بستن در عشق ؛ کجا رفت آن ادعای دوستی و تا پای جان به یاد هم بودن ؛ تو اول با پذیرفت عشق من منو سربلند کردی اما الان با این بی وفایی منو خوار کردی...حالا چجوری بی وفاییت رو تحمل کنم؟
اینجا حال مجنون مصداق بارز این سکانسه??
پدر مجنون به دیدار پسرش میره و هرچی نصیحت میکنه بازهم سودی نداره تا اینکه از شدت غم و درد میمیره.??
مجنون یه شب برای پدرش سوگواری میکنه و دوباره میره سراغ حیوونا و جک جونورای بیایون.
بعد یه مدت یه نامه از لیلی به مجنون میرسه که من تورو دوست دارم و بی وفایی نکردم...
مجنون هم از این بابت خوشحال میشه و شدت عشقش دوچندان میشه.
اما بعد یه مدتی مجنون مادرش رو هم از دست میده که غم دل مجنون رو چندین برابر میکنه.
یه روز لیلی از طریق یه پیرمرد برای مجنون نامه ای مینویسه که در نخلستانی همدیگه رو ببین...
وقتی به نخلستان میرسن لیلی برای حفظ نزدیکی در ده قدمی مجنون میمونه و بهش میگه که کمی از اون شعرها و غزل هایی که در وصف لیلی میگه رو برای خود لیلی بخونه.
مجنون هم براش شعر میخونه:)
بعدش دوباره برمیگردن سر خونه زندگیشون...مجنون به بیابان و لیلی به خونه ابن سلام.
لیلی همیشه در فکر مجنون بوده اما کنار دیگران لبخند میزنه اما گلوش همیشه پر از بغض بوده و غمگین و ناراحت
تا اینکه ابن سلام مریض میشه و میمیره.
لیلی هم مرگ شوهر رو بهونه میکنه و درا رو بروی خودش میبنده و شروع میکنه به گریه و زاری.
حالا همه فکر کردن به خاطر ابن سلامه غافل از اینکه به خاطر قیسه.??
در این بین لیلی و مجنون دیدارهای حضوری هم با هم داشتن اما نکته قابل توجه عفیفانه بودن این عشقه و این عشق فقط به یک دیدار خلاصه میشد و عشق پاک و مطهری بود.
بعد از مدتی لیلی بیمار شد و
از دنیا رفت:(
محل آرامگاه لیلی هرگز به مجنون گفته نشد اما مجنون با تلاش زیاد تونست بالاخره قبر لیلی رو پیدا کنه.
مجنون به سمت قبر لیلی رفت و طبق خواسته ای که از خداوند کرده بود سر قبر لیلی هم جون خودش رو از دست داد.
پایان:)
خلاصه اینکه اگرچه عشق شیرینی به نظر میرسه اما سراسر درد و رنج بود.:(
درد عشقی کشیدهام که مپرس.......................................... زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار................................................. دلبری برگزیدهام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش................................................ میرود آب دیدهام که مپرس
من بگوش خود از دهانش دوش...................................... سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی................................. لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبهٔ گدائی خویش........................................ رنجهائی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق ..................................بمقامی رسیدهام که مپرس