و در بینهایت ظلمات، من سیارهی کوچکِ سبز_آبی نهفتهام. به من نگاه کن، اینجا خانهی توست، این ما هستیم. من، شما و همهی کسانی که دوستشان دارید، آنهایی که میشناسید، یا حتی برای اولینبار اسمشان را شنیدهاید.
به من نگاه کن، این ما هستیم، من، شما و همهی رنجها و شادیهایتان، ترسها و شجاعتهایتان، شکستها و پیروزیهایتان، عشق و نفرتهایتان و تمام آن چیزی که احساسش میکنید. به من نگاه کن، این ما هستیم، من و شما، قهرمانان، سیاستمداران، معلمان، نقاشان، شاعران، اقتصاددانان، پادشاهان، کشاورزان، رهبران، مخترعان و یا هر موقعیتی که در آن قرار گرفتهاید. به من نگاه کن، این ما هستیم، من و شما با تمام بیرحمیهای بیپایانتان، ناملایمتهای دردآورتان، نفرتهای بسیارتان.
به من نگاه کن، این من هستم، تنها جایی که روی آن ایستادهاید، تنها جهانی که آن را شناختهاید، تنها محلی که میتوانید روی آن زندگی کنید. به من نگاه کن، این من هستم، زمین، با تمام رازها، دردها و ناامیدیهایم. به من نگاه کن، این من هستم همچون کودکی که شعرها را میداند، با آهنگی خاص میخواند و در انعکاس خورشید میرقصد.
و آیا باز هم از خودتان نفرت دارید؟ اصلا چرا از خودتان نفرت دارید؟ چرا با خودتان صلح نمیکنید؟ آیا از این همه جدال خسته نشدهاید؟
میگویید، خودتان را دوست دارید، بهار را دوستدارید، حال خوب را برای خودتان آرزو دارید، اما در تعجبم، پس این همه جنگ با من برای چیست؟
به من نگاه کن، این من هستم، زمین، تمامِ من از برای توست، مادامی که شما در بینهایتِ ظلماتِ درونتان سیارهی کوچکِ سبز_آبی خودتان را ببینید، در آن لحظه من و شما، ما میشویم.
به من نگاه کن، این من هستم، زمین، اینجا خانهی توست، نفس بکش. تو از آن منی و من از آن تو.