من پیش این اهریمنان چیزی جز زبان دل ندارم
فروغ آدمیت را در قلب ها میشکافد و با زبان آهن و آتش جواب میدهند
تفنگت را زمین بگذار
تا از جسم تو این اهریمن انسان کُش بُرون آید
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان انسان را خدا دادَست
تو چرا باید بستانی؟
چرا برادر را به خاک و خون بغلتانی؟
تفنگت را زمین بگذار
دلا بسوز که سوز تو کار را بکُند
دعای نیمه شبی رفع صد بلا کند
غمگین چو پاییزم
از من بگذر
سرتا به پا عشقم
دردم.سوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم
چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم
بگذر از من تا به سوزِ دل بسوزم
دنیااااا
بگذر از جوانان عاشق وطنم
دیگر شعر غم انگیز نمیخواهیم
شعری شاد و رقصی آزادانه میخواهیم
خدایا
نمیدونم به این دنیا تقاص چیو پس میدیم
بگو پشت کدوم ابری
که شب سر در گریبونه
که روز از ترس تنهایی در پناه سایه میمونه
بی تو موجی سرگردانم
دریایم باش
آخر کجا ماندی؟
برگردی ای کاش...
خدایا فقط با تو میتونیم جلوی این نامردا وایسیم
وقتی باهامون باشی،دنیا زیباست
نکنه اینا تو رو هم گرفتن؟؟