بد ترین حسی که میشه تجربه کرد،نا امید شدن از خودت و آینده ای هست که برای خودت رقم زدی
با اینکه میدونی اشتباهی میری.ولی پیدا کردن راه اونم تنهایی کار دشواریه
انگار توی جنگل تخیلات تاریکت گم شدی.هر نوری میبینی و میدویی سمتش،یهو نا پدید میشه
صدات در نمیاد که از کسی کمک بخوایی،انگار خفه شدی...
دلم میخواد از ته دلم فریاد بکشم. اینقدر بلند که خالی بشم از این احساسات پوچ
همه ی چیزایی که قبلا برام قشنگ و امید بخش بودن رو الان تاریک میبینم.
دیگه نمیخوام دنیام تاریک باشه.دوباره میخوام دنیام ورنگی کنم.ایندفعه با سلیقه خودم رنگش کنم،دیگه اجازه نمیدم بقیه دنیام عوض کنن.
این افکار تنها چیزیه که هنوز سرپا نگهم میداره:)
آسمون شب و خیلی دوست دارم،ولی با ستاره های پرنورش.
میخوام آنقدر از شهر و شلوغی دور بشم، که دوباره ستاره هامو ببینم..
میخوام دیده بشم. آنقدر زیاد که درخششم همه رو وادار کنه نگام کنن
قوانین نا نوشته ی بقیه که دارن زندگیم رو به تباهی میکشن رو میسوزونم، قبل از اینکه اونا منو بسوزونن
خوشحالم...خیلییییییییی خوشحاللللللمممم
دنیا !به حرفام گوش میکنی؟
اینقدر میگم تا بالاخره مجبور بشی به حرفام گوش کنی!
حال من خیلیییییی خوبهههههه
میخوام ثابت کنم که دارن اشتباه میکنن.برای کسی که بخواد عوض بشه،شرایط و زمان مفهومی نداره
اونی که باید بشه،میشه
من دوباره اومدم.اینبار سروصدای موفقیتم همه جارو میگیره.........
شنیدییییی؟
اره من دیونه ام .آنقدر زیاد که هیچی نمیتونه جلوی دیوانگی هامو بگیره