ساعت ۷و چهلوپنج دقیقهی غروب و روزهای پایانی آذر است.
هواشناسی به خاطر آلودگی هوا آخر هفته را تعطیل کرده. با این اوصاف توفیقاجباری نصیبم شده تا کمی استراحت کنم. راستش دو_سه هفتهی عجیبی را گذراندم…
کتاب قطور و بیمایهای جلویم گذاشتهام که بیرغبت، مثل کلاغی به هر صفحهاش نوکی میزنم. جزوهی درسیام دستنخورده مثل گرگی وحشی روی میز انتظارم را میکشد. در حال قر زدن به خودم هستم که چرا همه چیز را به دقیقهی نود محول کردهام.
سه روز است به طرز وحشتناکی دردِ کهنهی دستم برگشته و تمام شریانهایم را درگیر کرده.
از بالای مچ راستم شروع میشود و وقتی به انگشتهایم میرسد، کاملاً بیحس میشوند.
طوریکه احساس میکنم در هرکدام از انگشتهایم میلهای سنگین کار گذاشتهاند، که هم وزنشان زیاد شده و هم انعطافشان را گرفته.
امروز اصلاً نتوانستم قلم دستم بگیرم.
علاوه بر تمام اینها کف دستم داغداغ است و گزگز میکند.
هرچقدر که در این مدت فکرم بیشتر درگیر بود، به همان اندازه بیشتر از دستهایم کار کشیدم.
خیلی زیاد اذیتشان کردم.
دلتنگ بودم…
برای فرار از آوار سهمناکی که روی روح و تنم احساس میکردم، به هنرم پناه بردم. و برای هزارمین بار انگشتهای خسته و بیرمقم بهایش را دادند.
اگر زبان داشتند احتمالاً سرم داد میکشیدند و میگفتند:«زباننفهم، هم خستهایم هم باید درمانمان کنی، دست از سرمان بردار.»
انگشتهایم سِر شدهاند. حس کارگر غریبی را دارند که مدتهاست دارند بی جیرهمواجب، در حد مرگ در معدن کار میکنند، روز آخر هم دیوارهای معدن رویشان آوار شده.
کتری روی گاز در حال غلغل بود و یادم رفته بود، با زحمت برداشتمش و استکانی چای تلخ برای خودم ریختم.
درد داشتم.تحمل سنگینی همین قوری یا گوشی برایم سخت شده بود.
بدون این دستها من هیچم. اگر اتفاقی بیفتد تا آخر عمرم باید شانهبهشانهی حسرت راه بروم و هیچ پُخی هم نشوم.
خیلی وقتها فقط به خاطر اینکه جواب پیام کسی را دیر ندهم، چقدر این دست را خسته کردم. آدمهایی که حالا اسمشان هم سال به سال روی گوشیام نمیافتد.
گوشیام را برداشتم و وارد تلگرامم شدم. تنها برنامهای که در آن فعالم.
تمام نوتیفهایش را بستم و همه چیز را در حالت بیصدا قرار دادم که دوباره با شنیدن صدای دیلینگدیلینگ پیامهایی که هیچکدامشان حال خودم را هم نمیپرسند، این دستها را خسته نکنم.
از خودم متنفرم و حالم از احساسات سرریزشدهام که دارد برای آدمهای دوزاری زندگیام هدر میرود بهم میخورد.
صدای موزیک از اسپیکر گوشهی اتاقم پخش شد و چه به موقع بود شنیدن این متن:(بزرگترین مشگل آدما ترس از تنها شدنه، اما اون گنجی که دنبالش میگردی تو همون قاریه که از رفتن توش میترسی)…
۵۸