•marjan•
•marjan•
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

ثبت یک خاطره.

چند روز پیش بعداز دوسال همراه خانواده ام راهی سفر شدیم به یه منطقه تقریبا کوهستانی و خیلی سرد که زمین هاش بیشتر گسل بود و آب و هواش خیلی خیلی سرد بود،پدربزرگم و داییم اونجا چادر زده بودن جای سرسبزی بود اما دماش خیلی سرد بود و هواش خیلی پاک بود شب که میشد ماه به وضوح دیده میشد و مثل همیشه دلبری میکرد من هم غرق زیباییش میشدم شهاب سنگ هایی که رد میشدن زیبایی آسمون رو دوبرابر میکردن باد خیلی سردی میومد تمام بدنم مور مور میشد، حس عجیبی اونجا داشتم به خلقت عجیب خدا به آسمونی که پر از ستاره بود و دور ماه میچرخیدن و ماه براشون می‌رقصد و ستاره ها دست میزدن نگاه میکردم و لذت میبردم همه میگفتن و میخندیدن اما من ی گوشه کز کرده بودم و به آسمون خیره شده بودم دخترداییم هم از دور مسخره ام میکرد و میگف چیه عاشق شدی مشکوکی باخودم روبه آسمون گفتم عاشقی!؟ هه حس مزخرفیه.اما دیروز خیلی روز پرخطر و هیجانی بود برام پدربزرگم اینا نزدیک ۵تا سگ که نگم غول پیکر باخودشون اوورده بودن که دوتاشون انقد وحشی بودن ی جا بسته بودن منم با اون یکی سگا ی جورایی رفیق شده بودم چون باهام کاری نداشتن با دختر داییم داشتیم اون اطراف میگشتیم دوتا از سگاشون هم همراهمون میومدن اما نمیدونم یهو چیشد که یکی از سگا شروع کرد به حمله کردن من،اولش نترسیدم اما دیدم یا خدا اوضاع داره خطری میشه چون اون یکی هم اومد و با دندوناش شلوارمو گرفت و پاره کرد دختر دایی انگلم عین برج زهرمار وایساده بود می‌خندید بجای اینکه جلوی سگاشون رو بگیره منم دیدم اوضاع خیلی واقعا خیطه فرار کردم اما اونا سرعتشون خیلی زیاد بود و یکی شون چنگ انداخت به پام که باعث شد تعادلمو از دست بدم اما سعی کردم جلوی افتادنمو بگیرم دلم نمیومد بهشون آسیبی برسونم اما این آخر دیگه دیدم اگه کاری نکنم فاتحه ام خونده اس حالا هی من بدو سگه بدو هرچی چرت و پرت ب ذهنم می‌رسید نثارشون میکردم پیشته، چخه،قورمه سگ،جان جدت ولم کن من گوشت آنچنانی ندارم که بخوایی بخوری،شمارو به ارواح عمه تون به جوونیم رحم کنید اصلا برید ریش سفیدتون رو بیارید با گفتن این جمله ها خنده دختر داییم بیشتر میشد منم عصبی تر، یکی از سگا با دندوناش گازم گرفت اما دردی حس نکردم با دست گردنشو گرفتم و شلوارمو از حصار دندوناش آزاد کردم که دیدم یا خدا ریش سفیدشون هم اومد حالا من مونده بودم و سه تا سگِ هار منی که از هیچ جونوری نمی‌ترسیدم هرچی سوسک و رتیل بود میزاشتم رو دستم اونموقع واقعا ترسیده بودم از ی طرف هم بخاطر مشکل تنفسیم نفس کم اوورده بودم دوباره دوتا از سگا بهم حمله کردن منم با مشت و لگد از خودم محافظت میکردم با دستم گردنشو می‌گرفتم اما تا میخواستم فرار کنم دوباره میومدن پاچه مو میگرفتن که همون لحظه خداروشکر زن داییم اومد و منو از دست اون سه تا هیولا نجات داد وقتی از سگا با زن داییم دور شدیم دیدم همه جمع شدن بهم نگا میکنن و بچه ها داشتن میخندیدن بعضی ها هم با دهن باز نگام میکردن درد خیلی بدی داشتم هرکاری میکردم نفسم بالا نمیومد زن داییم فوری بهم آب داد منم تقلا میکردم تا نفس بکشم مامانم با دیدنم سریع به طرفم اومد مامان بزرگم هم میزد تو صورتش وحشت کرده بودم بلاخره نفسم بالا اومد و اشکام بی اراده سرازیر میشدن کمی آروم شدم چون شلوارم گشاد بود زیاد زخمی نشدم فقط چند تا خراش سطحی بود ولی از اینکه باعث خنده اون بچه ها شدم خوشحال بودم و بیشتر بخاطر شلوارم ناراحت بودم کلی پول خرجش کرده بودم😅همش تیکه تیکه شد،منو باش چقد به اون سگا گوشت دادم به حیوونا هم نباید محبت کرد ولی سگا وقتی بهم حمله کردن خیلی جو هیجانی بود و در عین حال ترسناک و خطرناک ولی من عاشق خطر و ریسک و هیجانم با خودم میگفتم کاش دوباره بهم حمله میکردن با اینکه ترسیدم ولی خیلی حال داد😄

اما دیروز خیلی روز پرخطر و هیجانی بود برام پدربزرگم اینا نزدیک ۵تا سگ که نگم غول پیکر باخودشون اوورده بودن که دوتاشون انقد وحشی بودن ی جا بسته بودن منم با اون یکی سگا ی جورایی رفیق شده بودم چون باهام کاری نداشتن با دختر داییم داشتیم اون اطراف میگشتیم دوتا از سگاشون هم همراهمون میومدن اما نمیدونم یهو چیشد که یکی از سگا شروع کرد به حمله کردن من،اولش نترسیدم اما دیدم یا خدا اوضاع داره خطری میشه چون اون یکی هم اومد و با دندوناش شلوارمو گرفت و پاره کرد دختر دایی انگلم عین برج زهرمار وایساده بود می‌خندید بجای اینکه جلوی سگاشون رو بگیره منم دیدم اوضاع خیلی واقعا خیطه فرار کردم اما اونا سرعتشون خیلی زیاد بود و یکی شون چنگ انداخت به پام که باعث شد تعادلمو از دست بدم اما سعی کردم جلوی افتادنمو بگیرم دلم نمیومد بهشون آسیبی برسونم اما این آخر دیگه دیدم اگه کاری نکنم فاتحه ام خونده اس حالا هی من بدو سگه بدو هرچی چرت و پرت ب ذهنم می‌رسید نثارشون میکردم پیشته، چخه،قورمه سگ،جان جدت ولم کن من گوشت آنچنانی ندارم که بخوایی بخوری،شمارو به ارواح عمه تون به جوونیم رحم کنید اصلا برید ریش سفیدتون رو بیارید با گفتن این جمله ها خنده دختر داییم بیشتر میشد منم عصبی تر، یکی از سگا با دندوناش گازم گرفت اما دردی حس نکردم با دست گردنشو گرفتم و شلوارمو از حصار دندوناش آزاد کردم که دیدم یا خدا ریش سفیدشون هم اومد حالا من مونده بودم و سه تا سگِ هار منی که از هیچ جونوری نمی‌ترسیدم هرچی سوسک و رتیل بود میزاشتم رو دستم اونموقع واقعا ترسیده بودم از ی طرف هم بخاطر مشکل تنفسیم نفس کم اوورده بودم دوباره دوتا از سگا بهم حمله کردن منم با مشت و لگد از خودم محافظت میکردم با دستم گردنشو می‌گرفتم اما تا میخواستم فرار کنم دوباره میومدن پاچه مو میگرفتن که همون لحظه خداروشکر زن داییم اومد و منو از دست اون سه تا هیولا نجات داد وقتی از سگا با زن داییم دور شدیم دیدم همه جمع شدن بهم نگا میکنن و بچه ها داشتن میخندیدن بعضی ها هم با دهن باز نگام میکردن درد خیلی بدی داشتم هرکاری میکردم نفسم بالا نمیومد زن داییم فوری بهم آب داد منم تقلا میکردم تا نفس بکشم مامانم با دیدنم سریع به طرفم اومد مامان بزرگم هم میزد تو صورتش وحشت کرده بودم بلاخره نفسم بالا اومد و اشکام بی اراده سرازیر میشدن کمی آروم شدم چون شلوارم گشاد بود زیاد زخمی نشدم فقط چند تا خراش سطحی بود ولی از اینکه باعث خنده اون بچه ها شدم خوشحال بودم و بیشتر بخاطر شلوارم ناراحت بودم کلی پول خرجش کرده بودم😅همش تیکه تیکه شد،منو باش چقد به اون سگا گوشت دادم به حیوونا هم نباید محبت کرد ولی سگا وقتی بهم حمله کردن خیلی جو هیجانی بود و در عین حال ترسناک و خطرناک ولی من عاشق خطر و ریسک و هیجانم با خودم میگفتم کاش دوباره بهم حمله میکردن با اینکه ترسیدم ولی خیلی حال داد😄


فعلن)(:

شهاب سنگزن داییمدختر داییمسگا حمله
‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎ ‎‌‌‎‎‌‌‎‌بدون شَـࢪح :))'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌Selenophile🌑
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید