گاهی وقتا وسط جمع،مهمونی،بگو و بخند اونقدر شیرینه که هیچ غمی توش پیدا نمیشه همه میگن و میخندن اما یهو کاری میکنن حرفی میزنن که لبخندت محو میشه به جاش چشمات لبریز از اشک میشه ولی برای حفظ آبرو (مزخرف ترین کار دنیا) موهاتو میریزی رو صورتت و جمع رو بدون هیچ دلیلی ترک میکنی تا این بغض از این بیشتر رسوات نکنه،میری ی جای خلوت تا صدای خنده های مزخرف و غیبت کردناشون به گوشت نرسه،باز هم لبخند تلخ و چشمای اشکی مهمون صورتت میشه چشماتو با درد میبندی،دستتو مشت میکنی و به ماه خیره میشی!فکر میکنی به آدما به زندگیت به این همه بدشانس بودن به سرنوشتت به من بودن ها و مانبودن ها،به این فکر میکنی که چقدر رنجیدی از آدما ها از حرفاشون کارایی که باهات کردن و میکنن به این فکر میکنی که بعضیا چقد ظلم میکنن در حقت و اینکه چطور با حرفاشون تورو توی گودال سیاه و عمیق چال میکنن.
یکی از نامه های فروغ فرخزاد که حکایت خیلیامونه:نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم..تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک شوم،نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را ندارم:(