بماند به یادگار از منِ کودکی ام.محله قدیمی که دوران کودکی در آنجا زندگی میکردیم بسیار با صفا و در عین حال خطرناک و پر از قاچاقچی بود به یاد دارم که یک همسایه بسیار مشکوک داشتیم و من یک روز دزدکی خانه شان را دید زدم،دیدم که بسته هایی که چیزی شبیه آرد درونش بود را در حیاط خانه شان جاسازی میکردند درست فهمیدید آن بسته آردی شکل مواد مخدر بود!آن زمان آنقدر فیلم های پلیس نگاه میکردم که حرفه ای شده بودم..
خاطره ای از کودکیِ من👇
مادرم حمام بود بهترین موقعیت برای رفتن به کوچه بود به سختی از زیر پتو بلند شدم دیروز از بیمارستان مرخص شده بودم و بنابر گفته دکی خان(دکتر) که آن زمان برایم حکم دیو داشت باید یک هفته استراحت میکردم تا بخیه هایم خوب جوش بخورند سریع از خانه بیرون آمدم و پسرهمسایه علاف مان را که اسمش امیر رضا بود را دیدم آنقدر خسیس و گدا بود که هیچوقت سوار دوچرخه اش نمیشد و میگفت خراب میشود یا مدام درحال تمیز کردنش بود یا زل زدن به آن،من:سلام پ.همسایه: باز تو از بیمارستان اومدی بیرون این دفعه فکر دوچرخه مو از سرت بیرون بیار دفعه پیش که بهت دادم کلا درب و داغونش کردی من: بخدا قول میدم این دفعه سالم پسش بدم اصلا هرچی بخوایی بهت میدم پ.همسایه: هرچی؟باشه باید همه تیله های خودت و داداش وحشی تو بهم بدی من:وحشی خودتی فهمیدی این گدا بازی ها چیه داداشم نمیزاره به تیله هاش دست بزنم چه برسه بخوام بدمشون به تو فقط مال خودمو میدم بهت پ.همسایه:نه نمیشه مال هردوتون رو میخوام زود برو بیار تا پشیمون نشدم به ناچار قبول کردم اما اگر برادرم میفهمید پوستم را میکَند من:بیا تیله ها پ.همسایه:فقط چند دقیقه آنقدر خوشحال شدم که دوست داشتم پرواز کنم سوار دوچرخه اش شدم سر کوچه مان شیب خیلی تندی داشت و برای دوچرخه سواری کیف میداد شوق زیادی برای رسیدن به آنجا داشتم با سرعت دوچرخه سواری میکردم که یه آن تعادلم را از دست دادم و محکم با دوچرخه پخش زمین شدم درد بد و سوزناکی در شکمم ایجاد شد که دیدم پیراهنم خونی شده است بخیه هایم زیر پانسمان خون ریزی کرده بودند به سختی بلند شدم و دوچرخه را به دنبال خود کشیدم،به سرکوچه رسیدم و بدون توجه به دردی که داشتم سوار دوچرخه شدم شیب آنقدر زیاد بود که دوچرخه خودش شروع به حرکت کردن به سمت پایین کرد دست هایم را بلند کردم و چشمانم را بستم لذت زیادی داشت آن لحظه هیچ حسی جز خوشحالی نداشتم آن لحظه برایم مهم نبوداگر مادرم بفهمد بیرون آمدم و زخمی شدم چقدر دعوایم میکند بعد از دوهفته از آن زندان تاریک(بیمارستان)آزاد شده بودم و دوست داشتم برای چند دقیقه هم که شده دیوانه وار بچگی کنم احساس آزادی میکردم باد موهایم را در هوا میچرخاند و هرچقدر دردم بیشتر میشد بلندتر میخندیدم اما ناگهان تصویر وحشتناک بیمارستان جلوی چشمانم مجسم شد و سریع چشمانم را باز کردم فاصله من و دیوار یک قدم بود که سریع فرمان دوچرخه را گرفتم و ترمز کردم پسر همسایه غرغرکنان بسمتم آمد چه بلایی سر دوچرخه ام اووردی آدم نیستی بچه، ببینم مثلا شکمتو بخیه کردن الان باید از درد گوشه خونه افتاده باشی.چون حواسش به من نبود سریع جعبه تیله ها را از دستش گرفتم و فرار کردم تا خودش را رساند سریع در را بستم پشت در گفت:اگه دستم بهت برسه تیکه تیکه ات میکنم خیلی پررویی به مامانت میگم زمین خوردی بدون توجه به حرف هایش وارد خانه شدم و تیله هارا سرجایش گذاشتم که مادرم از حمام بیرون آمد با دیدنم گفت:باز من نبودم از فرصت استفاده کردی از جات.. ناگهان حرفش قطع شد و رد نگاهش روی پیراهنم بود...(اینجا چندتا برخورد فیزیکی همراه با فحش های آبدار بودکه ترجیح دادم ننویسمش😄) «رویای بزرگ شدن خوب نبود ای کاش تمام عمر کودک بودیم»
با اینکه کودکیِ تلخی داشتم ولی هرچی بود تلخیش اندازه الان نبود خیلی دیر میفهمیم که بزرگ شدن هیچ خوب نیست بزرگ شدن از نظر من یعنی به اجبار زندگی کردن به اجبار تحمل کردن و درد کشیدن بزرگ شدن اینطوریه که خیلی شبا میگی دیگه بسه دیگه بریدم دیگه نمیتونم ادامه بدم اما صبح پا میشی و با یه لبخند ساختگی به اجبار بازم ادامه میدی باز هم روز از نو و روزی از نو:))))
کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصهاي، دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم میپرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بودو باقی ساده بود
قیصر امین پور