•marjan•
•marjan•
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

.سرنوشت تلخِ من.

خیلی بده که درد داشته باشی و هیچ دکتری دلیل دردتو‌ پیدا نکنه ۶ سالم بود که دچار کم خونی شدید شدم اونقدر شدید که یه جا از حال میرفتم و چند دقیقه بعد پدرو و مادرم جنازه بی جون منو پیدا میکردن دکترای زیادی رفتیم تا اینکه دوتا از دکترا تشخیص سرطان خون دادن و گفتن که هرچی سریعتر باید آزمایش سرطان‌ بدم اونموقع خانواده ام خیلی ترسیدن خونمون عزای من بود عزای دختری که روز به روز بی جون تر میشد و جلو چشم پدر مادرش پرپر میشد هیچوقت روزی که آزمایش سرطان دادم رو یادم نمیره هیچوقت اون درد خفناکی که ذره ذره وجودم رو به ناله و گریه اوورد یادم نمیره گذشت و با درد گذشت تا اینکه جواب آزمایش اومد سرطان نداشتم خانواده ام نمیدوستن از این موضوع خوشحال باشن یا ناراحت از اینکه عامل درد من چیه تا اینکه دکترا فهمیدن مشکل از طحالمه، طحال یکی از عضو های مهم بدنه یکی از وظایفش از وارد شدن باکتری های مضر و عفونت به بدن جلوگیری میکنه،‌دکترا گفتن که هرچه سریعتر باید طحالم رو از بدن خارج کنن وگرنه خون بدنم تموم میشه و میمیرم برای جراحی حدود دوسه هفته ای خون بهم زدن چون خون خیلی کمی‌ داشتم اون روز ها درست ۶،۷ سالم بود اما اندازه یه آدم بزرگ درد کشیده بودم یادمه اونموقع با اون سن کم آرزوی مرگ میکردم، اونقدر آزمایش ازم گرفته بودن که کل دستام سیاه و کبود شده بودن و پدرم نظاره گر تمام اشک ها و ناله هام بود هربار که میرفتم آزمایشگاه از آمپول زدن میترسیدم اما پدرم منو میزاشت رو‌ پاهاش و دست هاشو میزاشت رو‌چشم هام و بهم میگفت:تا ده بشمر به هیچ چیز فکر نکن این ترفند پدرم برای آروم کردن من بود اما من باز هم درد سوزناک سوزن رو حس میکردم اما بعضی وقتا بخاطر پدرم تظاهر به حس نکردن درد میکردم و پرستار ها همیشه به پدرم میگفتن که دختر شجاعی داری چون هر بچه ای که میومد از ترس سوزن غش میکردن یادمه ی بار یه پسر بچه همسن‌ و سال من برای آزمایش اوورده بودن پسره تا آمپول رو دید شروع کرد به جیغ داد کشیدن و آخرش از ترس غش کرد اون زمان فقط من اون پسرک رو درک میکردم و میدونستم چ حالی داره.روز عمل جراحی رسید برای رفتن به اتاق انتظار باید ی نفر همرام میومد پرستاره ازم پرسید:خانم کوچولو میخوایی با مامانت بری یا بابات منم بدون فکر کردن گفتم بابا!وقتی به اتاق انتظار رسیدیم باید از مادرم جدا میشدم مامانم به ذور جلوی ریزش اشکاش رو گرفته بود ولی من از چشماش غم و استرس نگرانی مادرانه شو حس میکردم و میدونستم داره چه عذابی می‌کشه اومد و محکم بغلم کرد منم تنها کاری که کردم این بود که دست پدرمو گرفتم و برای مادرم دست تکون دادم وقتی دست تکون دادم مادرم نتونست جلوی اشکاش رو بگیره و مثل ابر بهار برای تک دخترش بارید منو پدرم لباسای مخصوص رو پوشیدم و ی مادر و پسر هم مثل ما تو اتاق انتظار بودن اون پسر هم مریضیش مثل من بود و نوبت من بعد اون بود وقتی از اتاق عمل بیرون اووردنش ی ملافه سفید رو صورتش بود و وقتی بردن صدای زجه کشیدن مادرش کل بیمارستان رو گفته بود مادرم با دیدن این اتفاق بیشتر دلش شور زد و گریه میکرد معلوم نبود شاید مامان منم بعد چند ساعت رخت سیاه دخترک شو میپوشید،وقتی وارد اتاق عمل شدم سماور اونجا ترکید و پرستار از ترس غش کرد منم با دیدن این اتفاق بیشتر ترسیدم دکتر گفت پدرم باید از اتاق عمل خارج شه تا این حرفو زد من دست پدرمو محکم تر گرفتم و شروع کردم به التماس کردن از پدرم بابا تروخدااا تروخدا نرو بیرون منو تنها نزار من میترسم پدرم وقتی داشتم التماس میکردم برای اولین بار جلوی من گریه کرد و انگاری قلب شکسته اش شکسته تر شد پدرم خواهش کرد که بعد از بیهوش شدنم بره بیرون تا آمپول رو دیدم شروع کردم عین دیوونه ها تکون خوردن میخواستم فرار کنم اما کلی پرستار به ذور منو گرفته بودن و پدرم اشک می‌ریخت و دلداریم میداد اون لحظه چیزی نمیشنیدم فقط میخواستم از دست دکتری که برام حکم دیو داشت فرار کنم تا اینکه ماسک بیهوشی رو گذاشتن رو صورتم آخرین کلمه ام بابا گفتن بود و آخرین تصویر از اون اتاق وحشتناک چهره گریون بابام بود که پرستارا به ذور بیرونش میکردن خدا یه بار دیگه بهم فرصت زندگی کردن داد نمیدونم هدف خدا از اینکار چی بود چرا اون پسرک زنده برنگشت ولی من رو از مرگ نجات داد میدونم ناشکری ولی کاش هیچوقت این کارو نمیکرد هنوزم که هنوزِ خوب نشدم و زنده بودنم به آمپول هایی که هرماه میزنم و آنتی بیوتیک هایی که هر شیش ماه میزنم بستگی داره هروقت میرم پیش دکترم برای معاینه سرزنشم میکنه اینکه چرا آمپولامو سروقت نمیزنم دکتر بهم میگه که خیلی هایی که مثل من بودن فقط یه ماه از وقت آمپول زدن شون گذشته و مردن و منی که بعضی وقتا حتی پنج ماه هم از وقتش میگذره ولی به حرف پدرم گوش نمیدونم و نمیزنم دکتر بهم میگه اگه میخوایی بمیری این راهش نیست چون با این کار راه جهنم رو برای خودت میسازی ولی من خسته شدم چرا باید سرنوشت من انقد تلخ باشه چرا باید تا آخر عمرم آمپول بزنم خدایا اگه اینطوری میشد چرا همون موقع مثل اون پسره جون منو هم نگرفتی چرا من باید این همه درد تحمل کنم ...🥀؟؟

شکستن دل
به شکستنِ استخوانِ دنده می ماند!
از بیرون همه چیز رو به راه است اما ...
هر نفسی که می کشی؛
درد است که می کشی

#گرگ_برنت

اتاق انتظار
‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎ ‎‌‌‎‎‌‌‎‌بدون شَـࢪح :))'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌Selenophile🌑
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید