کیک توی فر حالا طلایی شده بود و عطر پرتقال حسابی توی خونه پیچیده بود. لبخندی زدم و کیک رو از فر بیرون آوردم و چند تا توت فرنگی برداشتم و با ظرافت روی کیک گذاشتم.
طبق عادت همیشگی چند چوب دارچین و کمی زنجبیل به چای اضافه کردم و گذاشتم که خوب دم کنه، از فنجون و بشقاب و چنگال و باقی وسایل، هر کدوم دوتا برداشتم و روی میز گذاشتم. یک نگاه سرسری به میز انداختم و خواستم از کامل بودن همه چیز به وجد بیام که یادم افتاد گلهای بابونه و عودی که باید روی میز نیستن، با بالاترین سرعت اونها رو هم حاضر کردم و حالا میشد به خودم به عنوان یه همسر نمونه افتخار کنم.
دم اتاقش رفتم و چند تقهای به در زدم، با اینکه همیشه میگفت لازم نیست اینکارو انجام بدم ولی هیچوقت به خودم این اجازه رو ندادم. جواب نداد، لابد بازم هدفون و روی گوشش گذاشته بود و با روی اعصابترین آهنگ ممکن مشغول کشیدن نقاشی بود.
دستی به موهام کشیدم و لباسم رو توی تنم مرتب کردم و دستگیرهی در رو فشردم و با نبودنش روی صندلی همیشگیش حسابی توی ذوقم خورد : سایه؟عشق من؟کوشی پس؟
سرسری نگاهی به کل خونه انداختم که چشمم به قاب عکس روی میز افتاد، شاید عکس عادی بود ولی روبان مشکیِ مسخرهی کنار عکسش اصلا جالب نبود، پس عکسش و برداشتم و به وحشیانهترین شکل ممکن کندمش و با شستم گونهی سرخ شدهی توی عکس رو نوازش کردم و با یادآوری خاطرهی این عکس لبخندی زدم که قطرهای اشک روی قاب افتاد.
چرا دارم گریه میکنم؟نکنه چرت و پرتای مردم و قبول کردم؟

دستپاچه اشکام و پاک کردم و خندیدم : سایه میدونی به من چی میگن؟میگن تو مردی!
هر چی سرشون داد میزنم، هر چی میگم میدونید که من بیجنبهام و نسبت به سایه بیجنبهتر، پس این شوخی مسخرتون رو تموم کنید ولی به حرفم گوش نمیدن، الان 24 روز و 5 ساعت و 20 دقیقه گذشته سایه ..
اصلا مگه خودت نمیگفتی بیشترین زمانی که تونستی نبود من و تحمل کنی 10 ساعت بوده؟نکنه دروغ میگفتی؟پس الان چطور تونستی؟
قاب عکس و روی میز گذاشتم و فریزر و باز کردم که چند تا بستنی توی بغلم افتاد : ببین اینجا رو، آخرین بار که گفتی بستنی میخوای نذاشتم بخوری چون سرما خورده بودی، میدونی کی رو میگم؟حتی نذاشتی وقتی از سرکار برگشتم بغلت کنم و با لحن خودم ادام و دراوردی و گفتی سرما خوردم دیگه ..
خندیدم و بستنیهای روی زمین و توی تنها جای باقیموندهی فریزر جا دادم : 24 روزه دارم میرم برات بستنی میخرما
اشکام بی اراده میریخت و چشمام به سختی روبهرو رو میدید : به لباسم توجه کردی راستی؟همونه که همیشه میگفتی دوستش داری ولی من نمیپوشیدم، الان فقط به عشق خودت پوشیدمش.
این میز رو هم میدونی برای چی چیدم دیگه؟اولین کتابت به مرحلهی انتشار رسید، باورت میشه بالاخره شد؟دیدی گفتم قول انگشتیهای من و باید جدی بگیری؟
امروز پستچی اومد با هزار دردسر تونستم کتاب و ازش تحویل بگیرم، مرتیکه میگفت فقط باید امضای خودش باشه، من میگفتم مرد حسابی رنگ این کتاب و من انتخاب کردم، همهی داستان این کتاب و از برم، اصلا میخوای صفحهی هفتمش رو ببین، از من تشکر کرده، سایه باید بودی و میدیدی چجوری بهت افتخار میکردم، خلاصه هر طور که بود تحویلش گرفتم، خیلی خوب شده، همه چیزش همونطور که خودت میخواستی انجام شده.
عاجزانه تکیهام و به دیوار دادم و با زانوهای سست شده کنار دیوار سر خوردم : سایه من بدون تو نمیتونم، چجوری باید ازت خواهش کنم که برگردی؟بابا لامصب من نمیدونم بدون تو باید چکار کنم، زندگی کردن قبل از تو رو یادم نیست، بلدش نیستم ..
صبحی که بدون بوسهای به قول خودت صدادارِ سایه شروع نشه رو صبح حساب نمیکنم، شاید برای همینه زندگیم اینجوری سیاه شده و توی شب مونده.
سایه کاش میذاشتی آخرین بار بغلت کنم، کاش میدونستم آخرین باره و میذاشتم بستنی بخوری، تهش سرماخوردگیت بدتر میشد دیگه نه؟
بهت گفته بودم بدون تو زنده نمیمونم دیگه؟
24 روز دووم آوردم، خیلیه واقعا به خاطرش از خودم بدم میاد، اخه تا حالا بهت دروغ نگفته بودم.
دوستت دارم، خیلی زیاد.
گفته بودی اغراق میکنم اینکه زندگی بدون تو برام معنایی نداره ولی باید میدونستی من بدون تو هیچی نیستم.
اسلحه رو از روی زمین برداشتم و وسط پیشونیم گذاشتم : الان میام پیشت عشق من، نمیذارم بیشتر از این تنها بمونی ..
ماشه رو کشیدم و به زندگیای که 24 روز پیش تموم شده بود به طور جدی پایان دادم و حالا سرشار از حس خوب بودم...