پس از اتفاقات #پاییز سال گذشته، مدتی است به این سؤال فکر میکنم که #تحلیل های مردم کوچه و بازار با کسی که عمری را در #علوم_انسانی گذرانده است، حقیقتاً چه تفاوتی دارد؟
واقعا مطالعه علوم انسانی از قبیل فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی و ... چه تأثیری میتواند در نحوه مواجهه و تحلیل ما با پدیدهها و رخدادها در سطح فردی و اجتماعی داشته باشد؟
معتقدم در هر دو سطح #مبنا و #راهکار میتوان تفاوتهای قابل ملاحظهای را مشاهده کرد.
نمونهاش همین ماجرای #حجاب را نگاه کنید. این روزها همه در مورد حجاب صحبت میکنند اما واقعا سطح تحلیلها یکسان است؟
در واقع کسی که مطالعات #علوم_انسانی ندارد، هرچقدر هم بتواند تحلیل خوبی ارائه کند دچار ضعفهایی است از جمله:
خیلی به لایههای عمیقتر ماجرا نمیتواند فکر نمیکند، او از آن جهت که به ریشه ها نمی پردازد سریعا به دنبال فاعل قریب میگردد و از آن جهت که بیشتر رخدادها را تک علتی میبیند به همان دلائلی که به ذهن خودش میرسد بسنده میکند.
باتوجه به نکته قبل و نیز اینکه نمیتواند بین عقل و احساس خویش تفکیک قائل شود، او نمیتواند صورت بندی دقیقی از مسائل ارائه کند و عموما هنگام بیان مسئله، احساساتش را نیز دخیل میکند.
شروع پیگیری و #تئوری سازی او نیز عموما از مسئلههای شخصی خودش است و بعید است فقط #دغدغه دیگران را داشته باشد!
و به محض رسیدن به یک یا چند راهکار متوقف میشود! و خیلی بعید است به راهکارهای جایگزین نیز فکر کند.
بهعلت اینکه او اشتغالات فراوانی دارد، فرصت پیگیری حرفهایش را ندارد! عموماً به پیامدهای اجرایی نظراتش توجه نمیکند و پس از اجرا نیز به #ارزیابی آنها نمیپردازد، لذا ممکن است تمام عمر به نظری که دارد اصرار کند حال آنکه در واقع کاملا شکست خورده باشد!
شما نیز اگر نکته ای دارید اضافه کنید...