ساعت۰۰ :۱۰ شب :ریحانه نمیخوای بخوابی ؟حرفی که مامان از ساعت ۹شب داره بهم میزنه.دلم میخواد بخوابم ولی از هیجان روز اول کلاس اول نمیتونم بخوام
ساعت ۱۰:۴۵ دقیقه شب:خوابم نمیبره.از روی تختم بلند شدم چراغ مطالعه رو روشن کردم و برای بار صدم کیف فردام رو چک کردم مدادرنگی ها پاک کن تراش مداد سیاه و مداد قرمز.مامان بهم گفته بود که کتابای مدرسه رو خود مدرسه بهمون میدن و اینم گفته بود که روز اول مدرسه سرویس مدرسه دنبالت نمیاد و با بابا میری.از این نظر خوشحال بودم یه حسی داشتم.نمیدونستم استرس بود یا هیجان با به یاد اوردن حرف مامان که گفت صبح زود باید بیدار بشی و ممکنه اگه دیر بخوابی خواب بمونی به تختم برگشتم و چراغو خاموش کردم
ساعت ۱۱:۳۵دقیقه شب:بعد از بحث با مامان سر اینکه چرا هنوز بیدارم و ناراحتی و عذر خواهی بالاخره یک ذره خوابم گرفته بود.مامان گفت اگه خوابت نمیبره میتونی توی ذهنت گوسفند بشماری یا به فردا فکر نکنی ولی مگه میشد به فردا فکر نکرد؟ این واسه من یه شروع خییلی جدید بود که قرار بود تا دوازده سال ادامه پیدا کنه.توی فکر بودم با فکر کردن به فردا چشمام برق میزد که یهو بابام با باز کردن در منو از ابر خیال پرت کرد پایین
-عه وا ریحانه هنوز بیداری؟
-بابا خوب خوابم نمیبره چیکار کنم؟
-میخوای برات کتاب بخونم؟
-اوهوم
ساعت ۰۰:۰۰ نیمه شب:
-کی برات این کتابو گرفته ؟۳۷ صفحه بود که توی هر صفحه بیشتر از ۱۰ تا خط بلند بالا نوشته بود
-بابا خودت برام این کتابو اوردی
-کار درستی کردم کتاب پر مفهومی بود و همینطور اموزنده خب دخترم وقتشه که بری پیشه اقای چوپان و گوسفنداش(اشاره به شمارش گوسفند و خوابیدن)
-باشه شب بخیر بابا دوست دارم
ساعت ۰۰:۱۵ دقیقه نیمه شب:مطمعا بودم اگه مامان بفهمه که هنوز بیدارم به روش سامورایی من رو به خواب وادار میکنه
تصمیم گرفتم روش سنتی شمارش گوسفند به پیشنهاد بابا و مامان رو امتحان کنم
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ...