با هیچ جمعی حس نزدیکی نمیکنم، انگار هیچ بحثی به من مربوط نیست، دور ایستادهام و از دور همه چیز کوچک، آرام و بیهوده به نظر میرسد
ولی من هیچوقت نتونستم به اجبار برای دیگران اهمیت قائل بشم، هر حرفی که زدم، هر احترامی که گذاشتم، هر کمکی که کردم، همش از ته قلبم بوده، همینقدر بدون نقاب، عمیق و واقعی.
رابطه خیلی عجیبی هست بین بخشیدن و علاقه، از سر علاقه آدمی رو چند بار میبخشی بعد همون علاقه با هر بار بخشش کمتر میشه، انگار که هر بخشش میشه جراحتی که نادیده میگیری، تلنگری به منطقت، یجا بهت دیگه بر میخوره و حذفش میکنی.
وقتی آدم یه چیز خیلی باارزش رو از دست میده و مدت طولانیای بخاطرش ناراحت میمونه، اگه دوباره چیزی رو از دست بده دیگه به اندازه اولین بار ناراحت نمیشه، شاید حتی طوری رفتار کنه که انگار خیلی براش مهم نیست و برگرده به روال قبلی زندگیش.
وقتی به لحاظ عاطفی هوش بالایی داشته باشی هیچوقت نمیتونی صد در صد از کسی متنفر باشی، چون همیشه درک میکنی که حتما یکسری دلایل وجود داره که اون آدم اینطوریه