امسال هم گذشت!
اما نه به چشم زدنی! این بار پلک هم روی هم نگذاشتیم و ناچار نظاره گر گذر زمان بودیم..
عقربه های ساعت چه بی رحمانه ساکن بودند..
وچه بی رحم، بی حرکت باقی ماندند!
به گمانم بوی عید این سال هم چون زمستانش تاخیر دارد..
نمی دانم! شاید هم چشمان من مشکل دارند!
اخر دیگر شوقی نمی بینم..
لبخندشان به دل نمی شیند! خوش حالی شان تصعنی است!
تو هم میبینی ماه من؟!
حتی تو هم مثل گذشته نیستی! همه چیز نو شده...
همه تغییر کرده اند!
اما من" این" تازگی رو نمی خواهم!
دیگر مثل قبل تر ها تک تک سین های هفت سین را با عشق کنار هم نمی چینم...
سبزه ی عید را خودم نمی کارم!
همه چیز فرق کرده!
اسمان شب همچون تنگ ماهی دیگر ماهی ندارد!
و آینه در این میان، عجیب غبار آلود است!
شهر پر هیاهوست اما هیاهویی که آشوب است!
و من در میان این تلاطم ها گم شده ام!
دلم برای آن روز هایی که برای ماهی گلی که روی سطح آب شناور بود عزادار بودم و اشک می ریختم...
و برادرم به سادگی ام می خندید!
آن روز ها که برای فوت کردن شمع سر سفره ی عید با برادرم دعوا لحظه شماری می کردم!
شمعی که"تازگی ها"خاموشش می کردند!
کاش زمان به عقب بر می گشت...
می دانی به گمانم به حال همان شمع دچار شده ام
اتش درونم مدتها پیش در درز دیوار های پیش دبستانی روستامون خاموش شده
اما هنوز هم می سوزم
اتشم این بار محو و بی دود است
و من در این سوختن بی صدا هنوز هم به جوانه زدن و شکوفه ی زندگی، از دل این خاکستر امیدوارم
احمقانه به نظر میرسد
می دانم اما این بار واقعا می خواهم زندگی کنم
من"این زندگی را نمی خواهم"
زندگی دیگر را چطور؟
•من این زندگی را می طلبم تا شعله ور تر شوم•
گذشته را به آتش بکشم و خاکسترش را محفوظ بدارم
تا سازنده ی فعل مستقبل آینده ام باشد.
ماه من!
این بار دیگر خاموش نخواهم شد