ویرگول
ورودثبت نام
Duckling
Duckling
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

ساقه طلایی

دقیقه ها کش میان مثل وقتیکه منتظری نت کار کنه و سایت به زور دعا و توسل بالا بیاد.هردقیقه،یکسال طول میکشه که بگذره.اما در نهایت وقتی به گذشته نگاه میکنی 4 سال دانشگاهت به اندازه 4 دقیقه گذشته. هرسال به اندازه یک دقیقه.

دقیقا دوسال پیش بود که نتایج کنکور اومد.یک عمر با هیجان منتظر این لحظه بودم.اما .قتش که شد،حال و احوالم مثل یک علامت سوال بزرگ بود:همین؟.

قبول شدم.قبله امال منم این بود گویا.رشته مورد علاقه والدین و تاحدودی مورد علاقه خودم که هزار سال پاره شدن و یک اقیانوس اشک ریختن و سیصد برابر ارتفاع قله اورست،تلاش پشتش بود.

دلم نمیخواست دانشگاه شروع بشه و این تابستون تموم بشه.در عین حال هیجانشو هم داشتم.یک زندگی و شروع جدید.شهر و مردم جدید و تجربه های متفاوت.دانشگاه از بهترین های کشور بود اما گند و کثافط درونشو گرفته بود.مهم نبود جو دانشگاه مثل جو مدارس راهنمایی دخترانه و دختران تازه به بلوغ رسیده ی حسود بود و سطح سواد استادا در حد بچه های ابتدایی بود اصلا مهم نیست.وضع کثافط خوابگاه هارو هم که نادیده میگیریم.چه اشکالی داره مگه،بلاخره همه جا ایرادای خودشو داره دیگه.منِ قانع کی باشم که اعتراض کنم.مهم اینه که پشت در این دانشگاه خیلیا حسرت به دل موندن که بیان تو... .

اما دوست و رفیق نداشتم و تو دانشگاه به اون بزرگی تنها بودم.این مهم بود.حسادت و رقابت و قحطی زدگی موج میزد.عین قحطی زده های آفریقا که ملت همو هل میدن و میکشن کنار تا خودشون به غذا برسن . اینجا هم به جای تلاش مضاعف برای پیشروی کردن، تلاش مضاعف میشه برای عقب کشیدن بقیه.این مهم بود.

دوترم،هرماه 2 بار از شدت فشار تنهایی وترس از رفتار وحشیانه بقیه و بوی نفرت و حسادت و طرد شدن ها و تبعیض های بقیه به خاطر اهل شهرستان بودنم،بستری میشدم.این مهم بود.

نمره هام در حد عالی نبودن چون این درسا ارزش وقت گذاشن و خوندن و تلاش کردن نداشتن. به جاش روی خودم کار کردم.تروما ها وعقده هامو تا حدودی حل کردم و پشت سر گذاشتم و تا حدودی از وقتم درست استفاده کردم.تا خرخره خوردم و خوابیدم و فیلم دیدم و کتاب علمی-روانشناسی و رمان و مقاله های مختلف خوندم. به طور خیلی اتفاقی دوست هایی پیدا کردم و باهاشون خوش گذروندم. این کار ها و حضور دوستام شدن مرهمی برای زهری به نام دانشگاه.

اهمال کاری تو خیلی جاهای یقمو گرفته و مثل تیکه ی بزرگ ساقه طلایی تو گلوم گیر کرده و هیچ جوره پایین نمیره و نمیذاره نفس بکشم.اما سعی میکنم نفس کشیدن رو به روش های مختلف یاد بگیرم و به این ساقه طلایی که داره با احساسات مختلف ترکیب میشه و هر لحظه بزرگ و سنگین تر میشه توجهی نکنم و اهمیتی ندم. شاید با این بی توجهی دوست نه چندان عزیزمون از رو رفت و از گلوی من مهاجرت کرد.

برگرفته از ویرگول:

نویسنده:پیش گوی معبد دلفی

نوشته:هست را اگر قدر ندانی میشود بود(2)

اردکی افسرده،در جست و جوی معنای زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید