Duckling
Duckling
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

فریاد

برای بار هزارم تلاش کرد.دختر با لبخند و آرامش به پدر گفت:(نمیشه فردارو استراحت کنید و شنبه برگردید؟از صب قراره رانندگی خسته میشی).اونگران بودونگران مسافرتی که قرار بود به دعوا ختم شود.نگران خواهر و مادرش که قرار بود با ماشینی به خانه برگردند که راننده اش بسی خسته و عصبی است. نگران پدر اما نبود... .

فریاد پدر علاوه بر چهارستون خانه،تن و روح دختر را نیز به لرزه درآورد.ضربان قلبش تند تر شد.ته دلش خالی شد.دوباره و دوباره و دوباره امیدهایش برای بهبود رابطه شان،برای داشتن خانواده ای معمولی،سوخت و دود و شد و به هوا رفت.

هیچوقت قرار نبود طعم داشتن خانواده ای امن را بچشد.در حسرت داشتن خانه و کنج دنج و خانواده و افرادی که اوراعمیقا دوست دارند و حمایتش میکنند و با یکدیگر رابطه ای سالم دارند،میسوزد و تب و لرز برای چندمین بار در این ماه،بدنش را تسخیر میکند.

حقیقتا خانه کجاست؟

نگران پدرش نبود،اما حال آرزوی مرگش را میکرد.مثل آرزوی مرگ زندانی ای برای زندانبانش.قربانی ای برای متجاوزش.از این فکر شرمگین میشود و عذاب وجدان خنجرش را در دلش فرو میکند.چه فرزند ناخلفی.

پدر اما حال اورا نمیبیند.به فریادهایش ادامه میدهد.پدر منظور دخترش را نفهمیده بود.اما تلاش برای گفتن دوباره و توضیح مسئله چه فایده ای دارد،وقتی حتی خودش هم حرف و منظورش را فراموش کرده.

رو برمیگرداند و تند تند پلک میزند.نفس عمیق میکشد و آب مینوشد تا گریه اش را قورت دهد.تا اجازه ندهد پدر شکستنش را ببیند:). چون در این صورت برای این گریه هم دعوایی به پا میکرد.

به جای تمام حرف های ته نشین شده در دلش،گفت:بابا،اگه قراره اینجوری کنی نریم خب.فریادی دیگر... .

صدای آهنگ را زیاد میکند تا شاید صداهای درون مغزش خاموش شوند.تا شاید صدای فریاد های کر کننده و سنگینی حرف های نگفته اش،کمتر شود.نمیشود.بیشتر میکند.تاثیری ندارد.ولوم را تا ته زیاد میکند.گوش هایش از بلندی صدا سوت میزنند سردرد امانش را بریده.اما پا پس نمیکشد.موسیقی را عوض میکند.راک.خواننده از ته دل فریادی میزند.مثل اینکه او نیز شرایطی یکسان دارد.روحش با روح خواننده یکسان میشود.فریاد او به فریادش تبدیل میشود.

درحالیکه اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشود،به کامل کردن نقاشی اش میپردازد... .

اردکی افسرده،در جست و جوی معنای زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید