شخصیت اصلی داستان به خاطر طرز تفکراتش بولد شده؛ یه آدم تقریبا بی تفاوت و فاقد قابلیت تصمیم گیری. در واقع این درست نیست احتمالا دارای قابلیت تصمیم گیری ولی خب وقتی آدم میدونه نهایتا به هر چیز عادت می کنه و تفاوتی در عواقب کار نمیبینه انتخابش خیلی مهم نیست. حالا چه فرقی می کنه ازدواج کنم یا مجرد باشم و رابطه ام رو ادامه بدم؛ چه فرقی داره که اینجا ادامه کار بدم یا باقی زندگیم رو در پاریس بگذرونم. در نهایت آدمی عادت می کند و همچنان زندگی به روال انچه بود جریان دارد.
اما چرا تقریبا بی تفاوت؟
چون نظر مردم براش مهم بود. توی اون دنیای یک رنگی که برای خودش درست کرده بود سعی داشت تا به بقیه اطمینان بده اونم یه آدم عادی مثل بقیه است. نمیدونم چه چیزی توی کلمه عادی و نرمال وجود داره که همه ما تمام عمر سعی داریم خودمون رو در اون جعبه جا بدیم.
میدونید شاید روسو چنین زندگی ای داشت چون باور کرده بود انتخابی نداره
نمیدونم
بعضی انتخاب ها توی صورتش داد می زدند
واقعا نمیدونم
در واقع زندگی روسو یک جورایی خالی از تجملات بود اونطور که خودش رو توی یک اتاق خونه جا داده بود
از اونجایی که راوی داستان شخص اوله عاشق ریز بینی و لذت های ریز روسو شدم. یه جاهایی دوست داشتم اون لحظه های کوچیک رو زندگی کنم کامیون ها رو توی جاده ساحلی دنبال کنم بخندم و خودم رو از عقب کامیون آویزون کنم و دستم رو به سمت دوستم دراز کنم تا با هم از طریق کامیون اجاره ای بریم غذاخوری مورد علاقه امون سلست
بعضی جاها من خیلی زندگی روسو گونه ای داشتم
بی تفاوت نسبت به تغییرات و ایمان به عادت
البته شاید تنها چیزی که اون بهش ایمان داشت
آسایش و شاید خوشبختی ای که آخر کتاب داشت عجیب بود. شاید نویسنده سعی داشت این آرامش رو نتیجه تفکرات شخصیت اصلی بدونه. که بدون باور به وجود جهان برتر هم میشه در لحظه آرامش رو داشت. نمیدونم واقعا از کجا اومده نمیدونم.
شخصیت های فرعی کتاب رو فراموش نکنیم
بنظر تفکر اون همسایه و سگش اون جالب بود. کسی که تظاهر به اهمیت ندادن به چیزی که دوست داره می کنه. برخلاف روسو من معتقدم که اون کار از سر عادت نبود. درسته که زندگی خالی پیرمرد رو پر کرده بود. درسته پیرمرد در نهایت نمیدونست دیگه چیکار کنه و چطور روزهاشو پر کنه ولی در آخر روز پیرمرد نگران بود که سگ رو نکشته باشن. در آخر روز پیرمرد جای سگ رو با دیگری عوض نکرد که فکر می کنم کاری بود که روسو می کرد.
دختر داستان هیچ طرز فکر مشخصی جز مونث بودن نداشت.شاید من متوجه نشدم به هرحال مطمئنا طرز فکر خاصی میخواد که به بی تفاوتی پارتنرت اهمیت ندی شاید اون هم دنبال منافع خودش از این رابطه بود. به هرحال اون هم هیچ توجهی به مشکلات روسو نمیکرد.
و اما دادگاه....
اگه بخوام صبر کنم تا وقتی این بخش هم بنویسم این نوشته هیچ وقت منتشر نمیشه پس در آخر فقط اینکه
این اولین کتابی بود که از کامو خوندم و هیچ زمینه ای هم نسبت به پوچ گرایی و اگزیستانسیالیسم نداشتم ولی خب قطعا قرار نیست آخرین باشه.