Elh
Elh
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خاطرات نوشته نشده :)

می دانید تولد خیلی سخت است. تولد واژگان از نوکِ سیاهِ یک مدادِ سفت و سخت و یک ذهن پریشان که پر است از هزارتوهای خواب آلود، خیلی خیلی سخت تر است. خصوصا اگر بخواهی واژگانی به دنیای کاغذ بیاوری که در ذهن های خواب آلود آدم ها برقصند!حال تصور کنید؛ این واژگان رقصنده حتی در درون خاک گرفته ترین صندوقچه ذهنتان نباشند و تنها جایی که بتوان از آنها سراغ گرفت؛ششمین پرونده‌‌یِ سومین قفسه‌‌یِ ردیفِ دوازدهمِ شمالی طبقه‌یِ منفیِ ۵۴۸۴ باشد.
  پرونده ای که در ذهن من با مهر قرمز، رویِ پاکتِ خاک گرفته‌ی زردش، واژه‌ی " فوق محرمانه"  را نوشته اند. -چه کسی؟ باور کنید خودم هم نمی دانم-

ششمین پروندهٔ سومین قفسه‌ی ردیف دوازدهم شمالی طبقه منفی ۵۴۸۴ همزمان با دوازدهمین برخورد ناقوس ساعت در نیمه شب آخرین سالگرد بایگانی شدنش، گشوده شد و چون غباری بر سطح اندیشه ام نشست و تک تک روح های سرگردان فراموشی را از آن خانه‌ی متروکه به در کرد.

و من ماندم با ذهنی که کنون می دانستم، سیاهی اش نبودِ نورِ خاطراتم بود و ظلمت برایش معنایی نداشت. کنون من ماندم با شعفی فرا زمینی که در ترازوی ذهنم، یارای برابری با شادترین لحظات عمر کوتاهم را نداشت. شعفی که از دل روشن و پاک کودکی دنیا ندیده بر می خاست.

و سپس، من ماندم و تمام لحظاتی که بودند و نبودند و تمام پیمان هایی که بستند و شکستند.

و صدها فسوس که کبوتری نبود تا پیغامبر من باشد و مرگش، رهایم کند.



اما... مرگ پاکی، دخترک را به آن داشت تا آنقدر بِگِریَد تا عارف شود:)























































































































































































































































شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید