مهر: کتابی که داستانش در مدرسه یا دانشگاه اتفاق میافتد
خب مسلما الان دیگه مهر ماه نیست؛ ولی وقتی این موضوع رو دیدم واقعا دلم نیومد راجع به ناطور دشت حرف نزنم.
هولدن یه نوجوان یه جورایی مردم گریزه! اون خسته ست... از همه کارهای مزخرفی که آدما می کنن. دغدغه های کوچیک و قشنگی داره که همه نمیتونن درکش کنن؛ اینکه مرغابی ها زمستونا کجا می رن.
هولدن از آدمای ویترینی بدش میومد. از آدمای جعلی. درسته معلم زبانش بهش می گفت باید طرز فکرشو پیدا کنه اما بنظر من اون پیدا کرده بود. از کارهای مزخرف آدما که منطقی نیستن! از تعریفای الکیشون و تظاهرنماییهاشون.
هولدن کالفید از اینا متنفر بود.
اگه فقط شخصیت پردازی هولدن رو در نظر بگیرم من چیزی که میخواستم رو پیدا کردم.
به اون بخش کالفیدی وجودم سرک کشیدم.
همون که از این همه تظاهر نمایی خسته است.
از کارهای الکی مردم؛
از اداهاشون؛
از اشتباهای رایجشون؛
از استعدادهایی که وجود ندارن؛
از آدمای ویترینی و الکی؛
....
همون که از همه اینا متنفره؛ و حال کاری رو نداره؛ هر لحظه تصمیمی میگیره و بعدش متوجه میشه این اون چیزی نیس که بخواد؛ همون که در اصل نمیدونه برای آینده اش چی میخواد و از حرفای حوصله سر بر هم بعدش میاد مثل حرفای دیوید کاپرفیلدطور:)
من با هولدن به یه بخشی از وجودم سر کشیدم و فهمیدم با نصف کارای مردم مخالفم و از نصف دیگشون سر در نمیارم. من میخواستم ناطور دشت باشم؛ اما خودم از صخره پایین افتادم و شاید الان فقط یه ریشه نازک بین من و اون دره سهمناک فاصله میزاره.
دره ای که میخواد همه زندگی و باورهامو ببلعه و منو تبدیل به کسی کنه که ماربوآ رو از کلاه تشخیص ندم.
همش مجسم میکنم چَن تا بچهی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی میکنن.هزار هزار بچهی کوچیک و هیشکی هم اونجا نیس ، منظورم آدم بزرگه ، غیرِ من.
منم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم،یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمی دونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش.تمام روز کارم همینه.ناتورِ دشتم.
میدونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کار رو بکنم ، با این که میدونم مضحکه.
-دی.جی.سلینجر_ناطور دشت
لینک کتاب در طاقچه: