دخترک چشمانش را بست و آرزو کرد؛ آرزو کرد باران های بلورین چشمهایش به جای پرده شدن، کلمه شده و خود را از قلب قلم به پهنه کاغذ جاری کنند.
او آرزو کرد به جای اینکه گرهی در گلویش شوند و صدایش را بشکنند، فریاد خاموش قلمش شوند و سکوت را دیوانه کنند.
این طور دیگر نه کسی سراغی از دل او می گرفت و نه گونه هایش خیس می شدند.
و او.... به آرزویش رسید.
کاغذهایش را پر از قطراتی کرد که قبل از سقوط مردند و پر از بغض هایی که قبل از گره شدن به دست مداد باز شدند.
کاغذهای دخترک پر از درد شد.
و برگه ها، سنگ صبور او شدند.
می دانید؛ این سنگ های صبوری که حامل گریه های خاموش اند،می توانند چنان غمناک باشند که سبزی دلی را به یغما ببرند؛ حتی اگر آن دل، دلِ مادر زمین باشد:)